شهید مهدی باکری

آگاه باشيد كه ظواهر زندگى دنيا شما را غافلگير نكند، از اخلاق رذيله بپرهيزيد. پرويز محمدى

والفجر يك بود. با گردانمان نصفه شبى توى راه بوديم. مرتب بى سيم مى زديم بهش و ازش مى پرسيديم «چى كار كنيم؟» وسط راه يك نفربر ديديدم. درش باز بود. نزديك تر كه رفتيم، صداى آقامهدى را از توش شنيديم. با بى سيم حرف مى زد. رسيده بوديم دم ماشين فرماندهى. رفتيم بهش سلام بكنيم. رنگ صورتش مثل گچ سفيد بود. چشم هايش هم كاسه خون. توى آن گرما يك پتو پيچيده بود به خودش و مثل بيد مى لرزيد. بدجورى سرما خورده بود. تا آمديم حرفى بزنيم، راننده اش گفت «به خدا خودم رو كشتم كه نياد; مگه قبول مى كنه؟» شهید مهدی باکری
منبع : کتاب باکری انتشارات روایت فتح

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.