بابايي،اگه پسر خوبي باشي، امشب به دنيا ميآي. وگرنه، من همهش توي منطقه نگرانم. تا اين را گفت، حالم بد شد. دكمههاي لباسش را يكي در ميان بست. مهدي را به يكي از همسايهها سپرد و رفتيم بيمارستان. توي راه بيشتر از من بيتابي ميكرد. مصطفي كه به دنيا آمد، شبانه از بيمارستان آمدم خانه. دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است، بيمارستان بمانم. از اتاق آمد بيرون. آنقدر گريه كرده بود كه توي چشمهاش خون افتاده بود. كنارم نشست و گفت «امشب خدا منو شرمنده كرد. وقتي حج رفته بودم، توي خونهي خدا چندتا آرزو كردم. يكي اينكه در كشوري كه نفَس امام نيست نباشم؛ حتي براي يك لحظه. بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر. براي همين، هر دوبار ميدونستم بچهمون چيه. مطمئن بودم خدا روي منو زمين نمياندازه. بعدش خواستم نه اسير شم، نه جانباز؛ فقط وقتي از اولياءالله شدم، درجا شهيد شم.» شهید ابراهیم همت
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران |