سرگذشتى عجيب و فرج بعد از سختى

105 – سرگذشتى عجيب و فرج بعد از سختى
و نيز آقاى برقعى مزبور مى نويسند: شخصى است به نام ((مشهدى محمد جهانگير)) به شغل فرش فروشى و گليم فروشى به عنوان دوره گرد اشتغال دارد و اكثرا به كاشان مى رود و سالهاست او را مى شناسم ، ولى اتفاق نيفتاده بود كه با هم همسفر شويم و در جلسه اى بنشينيم ولى كاملاً او را مى شناسم ، مرد راستگويى است و به صحت عمل معروف است با اينكه خيلى كم سرمايه است و چند روز قبل هم به منزل او رفتم زندگيش خيلى متوسط است ، ولى بيش از صدهزار تومان جنس اگر بخواهد اكثر تجار به او خواهند داد ولى خودش به اندازه قدرت مالى جنس ‍ مى برد.
در هر حال چندى قبل در سفرى كه به كاشان مى رفتم پهلوى ايشان نشستم در ضمن مطالب و بحث در معجزات ائمه اطهار سلام اللّه عليهم اجمعين گفت آقاى برقعى ! بايد دل بشكند تا انسان حاجت بگيرد، پس شرح حال خود را به طور اجمال بيان كرد و گفت وقت ديگرى مفصل تمام شرح زندگى خود را بيان مى كنم كه كتابى خواهد شد، ولى به طور اجمال ، وضع من خيلى خوب بود و شايد روزى صد تومان يا بيشتر از فرش فروشى و دوره گردى استفاده داشتم ، ولى انسان وقتى ثروتمند شد گناه مى كند، گاهى آلوده به گناه مى شدم تا اينكه ستاره اقبال شروع به افول كرد، سرمايه ام را از دست دادم و مقدار زيادى متجاوز از صد هزار تومان بدهكار شدم و در مقابل ، حتى يك تومان نداشتم .
چند ماه از منزل بيرون نمى آمدم شبها گاهى كه خسته مى شدم با لباس مبدل بيرون مى آمدم و خيلى با احتياط در كوچه مى رفتم . يك شب يكى از طلبكارها كه از بيرون آمدن من از منزل خبر داشت پاسبانى را آورده بود در تاريكى نگهداشته بود وقتى كه آمدم بروم مرا دستگير كردند. در شهربانى گفتم مرا زندان ببريد با يكشبه پول شما وصول نمى شود، من ده شاهى ندارم ولى قول مى دهم كه اگر خداى عزوجل تمكنى داد دين خود را ادا كنم ، مرا رها كردند.
يكى ديگر از طلبكارها (اسم او را برد) آمده بود درب منزل ، خانواده ام با بچه كوچك دوساله رفته بود پشت در، چنان با لگد به در زده بود كه به شكم خانواده و بچه رسيده بود، بچه پس از چند ساعت مرد و خانواده ام مريض شد و حتى الا ن هم مريض است با اينكه متجاوز از بيست سال از اين ماجرا مى گذرد.
هرچه در منزل داشتيم خانواده ام برد و فروخت حتى گاهى براى تهيه نان ، استكان و نعلبكى را مى فروختيم ونانى مى خريدم ومى خورديم تا اينكه تصميم گرفتم از ايران خارج شوم و به عتبات بروم شايد كارى تهيه كنم و از شرّ طلبكارها محفوظ باشم و ضمنا توسلى به ائمه اطهار پيدا كنم . از راه خرمشهر از مرز خارج شدم ، فقط يك خرجين كوچك كه اثاثيه مختصرى در آن بود و حتى خوراكى نداشتم همراهم بود وقتى به خاك عراق رسيدم تنها راه را بلد نبودم ، در ميان نخلستان ندانسته به راه افتادم نمى دانستم كجا مى روم ، اين راه به كجا منتهى مى شود نه كسى بود راه را از او بپرسم و نه غذا داشتم بخورم ، از گرسنگى و خستگى راه ، بى طاقت شدم حتى خرماهايى كه از درخت روى زمين ريخته بود نمى خوردم خيال مى كردم حرام است .
خلاصه شب شد هوا تاريك شد، در ميان نخلستان تنها و تاريك ، نشستم خرجين خود را روى زمين گذاشتم بى اختيار گريه ام گرفت بلند بلند گريه مى كردم ناگهان ديدم آقايى كه خيلى نورانى بودند رسيدند يك چفيه بدون عقال (مراد همان دستمالى است كه عربها روى سر مى بندند ولى عقال نداشت ) روى سرشان بود با زبان فارسى فرمودند چرا ناراحتى ؟ غصه نخور الا ن تو را مى رسانم . گفتم آقا راه را بلد نيستم ، فرمود من تو را راهنمايى مى كنم ، خرجين خود را بردار همراه من بيا.
چند قدمى رفتم شايد ده قدم نبود، ديدم جاده شوسه اتومبيل رو است ، فرمودند همينجا بايست الا ن يك ماشين مى آيد و تو را مى برد تا چراغ ماشين از دور پيدا شد آن آقا رفتند وقتى ماشين به من رسيد، خودش توقف كرده مرا سوار كردند به يك جايى رسيديم ، مرا سوار ماشين ديگر كرد و كرايه هم از من مطالبه ننمود و تا كربلا پست به پست مرا تحويل مى دادند ونمى گفتند كرايه بده ، گويا سابقه داشتند از كار.
ولى در كربلا هم كارى پيدا نكردم ، وضعم بد بود، آمدم در حرم مطهر سيدالشهداء عليه السّلام گفتم آقا آمده ام كار مرا درست كنيد خيلى گريه كردم از حرم مطهر بيرون آمدم (روز اربعين بود) همان آقايى كه در ميان نخلستان ديده بودم ديدم ، سلام كردم جواب دادند و ده دينار به من مرحمت كردند، فرمودند اين ده دينار را بگير. گفتم آقا كم است ، فرمود كم نيست اگر كم بود باز به شما مى دهم ، گفتم آقا آدرس شما كجاست ؟ فرمود ما همين جاها هستيم . مشهدى محمد مى گفت پول عجيب بود، بوى عطرى مى داد، عجيب هرچه مى خريدم چند برابر استفاده مى كرد، مقدار زيادى استفاده كردم و هروقت چند هزار تومان پيدا مى كردم مى آمدم ايران بين طلبكارها تقسيم مى كردم و برمى گشتم وتمام اين درآمدها از همان ده دينار بود.
يك سال ديگر در روز بيست و هشتم صفر همان آقا را در حرم مطهر اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه ديدم گفتم آقا يك مقدار ديگر هم به من كمك كنيد، پنج دينار ديگر هم مرحمت كردند ولى ديگر آن آقا را نديدم . يك روز در نجف مى رفتم يكى از كسبه بازار مرا صدا زد جلو رفتم گفت آيا مى آيى در حجره من ؟ گفتم آرى . گفت ضامن دارى ، گفتم دو نفر، گفت كيست ؟ گفتم يكى خداى عزوّجل و ديگرى اميرالمؤ منين صلوات اللّه عليه قبول كرد. مى گفت گاهى هزار دينار در اختيار من مى گذاشت و مى رفتم بغداد جنس مى خريدم وبرمى گشتم و در سود تجارت شريك بودم ، تمام قرضهاى خود را دادم ولى چون خانواده ام در قم بودند ناچار شدم به قم بيايم ، در حرم مطهر سيدالشهداء فقط دعا كردم قرضهايم ادا شود و به قدر كفاف داشته باشم و زيادتر از آن نخواستم چون آثار بد ثروت را ديدم .
مشهدى محمد مذكور در منزلش روضه اى دارد مى توان اخلاص را از مجلس او فهميد و اينجانب شخصا در مجلس مزبور شركت كردم ، مى گفت من حضرت زهرا عليهاالسّلام را حاضر مى بينم .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.