سيد مرتضى خراسانى حكايتى از بعضى نيكان نجف اشرف نقل كرده است : عالمى از ساكنان نجف به مكه مشرف شده بود. هنگام مراجعت ، از حج در بيابانى دور از آبادى ، مريض مى شود و از دنيا مى رود. چون امير حاج مرد ناصبى است نمى گذارد حجاج جنازه اين عالم را به نجف اشرف منتقل كنند و مى گويد: بايد جنازه در همين بيابان دور از آبادى دفن شود.
حجاج هم ، جنازه را در همان بيابان دفن كردند، ولى از اين كار بسيار ناراحت بودند، اما چاره اى جز اين نداشتند
پس از دفن او، خيمه اى بالاى قبرش زدند و يكى از حاجيان به نام ((شيخ محمد)) كه از صالحان و مؤ منان بود بر سر قبر گذاشتند كه شب را تلاوت قرآن كند و بقيه حجاج در خيمه ديگرى جمع شدند و براى او مجلس عزا تشكيل دادند و آن شب را بيدار ماندند.
موقع سحر ديدند كه ((شيخ محمد)) از خيمه اى كه بالاى قبر آن عالم زده بودند مضطربانه بيرون آمده و با حالت تعجب مى گويد: ععع ((لاحول و لا قوه الا بالله و سبحان الله )) عععع و داخل خيمه دوستان خود شد. از تحير و تعجب او سئوال كردند و گفتند: چرا ((شيخ )) را تنها گذاشتى و از كنار قبر او بيرون آمدى ؟
گفت : آن عالم به نجف اشرف منتقل شد. حاضرين از گفتار او خنديدند و گمان كردند مزاح مى كند. از او پرسيدند: آيا شوخى مى كنى ؟
گفت : به خدا قسم شوهى نمى كنم ! او را در حالت بيدارى و با همين دو چشم خود ديدم كه به نجف رفت و با زبان خودم با او تكلم كردم و او جواب داد.
حاضرين از كيفيت واقعه سئوال كردند: گفت : شب را مشغول تلاوت قرآن بودم . هنگام سحر تجديد وضو كردم و مشغول نماز شب شدم . بعد از نماز شب باز مشغول تلاوت قرآن شدم . ناگاه صداى پاى اسبى به گوشم رسيد و صداى صيحه او را شنيدم . چون نظر كردم دو نفر را در عقب خيمه ديدم كه با سه اسب ايستاده اند و گويا منتظر كسى هستند. ناگهان متوجه شدم كه آن مرحوم ، با لباس هاى فاخر و زيبا و با هيئتى نيكو مهياى بيرون آمدم از خيمه است . چون نظرش بر من افتاد با عجله از خيمه بيرون آمد و به سوى آن دو نفر رفت . آن ها هم ركاب اسب او را گرفتند و سوارش كردند و خودشان هم ،
سوار شدند و مانند ملازمان و نوكران ، از عقب او به راه افتادند و مى خواستند به سرعت به سوى نجف روند.
چون اين حالت را ديدم . به سرعت ركاب او را گرفتم و گفتم : كجا مى روى ؟ گفت : به نجف ، گفتم : من هم ، همراه شما مى آيم . در جواب گفت : الان ممكن نيست . گفتم : ركاب شما را رها نمى كنم و با شما خواهم آمد. فرمود: بعد از سه روز ديگر خواهى آمد و از نظر من غايب شدند.
حجاج از گفته او تعجب كردند، بعضى هم او را تكذيب نمودند. ((شيخ محمد)) گفت : علامت صدق گفتارم آن است كه بعد از سه روز ديگر فوت نمايم . اگر چنين شد، بدانيد راست گفتم : ((شيخ محمد)) تا دو روز سالم بود چون روز سوم شد تب كرده و در همان روز از دنيا رفت .(413)