?اسماعیل غافل ? ?قسمت دوم

?اسماعیل غافل ?

?قسمت دوم

??سه نفر دلال از میدان میوه آمده بودند، بعد از سرکشی به چند باغ، سراغ میوه های مشهدی آمدند، بعد از کلی چانه زدن میوه ها را مقداری ارزان ولی نقد خریدند ??به محض این که پول ها به دستش رسید دیگر طاقت نیاورد، رو کرد به علی پسرش و گفت:
– علی آقا، شما این چند روز برو خانه ی خواهرت اعظم، مواظب درس هایت هم باش. من ان شاء الله یک ماهی می خواهم بروم مشهد، به خواهرت هم سلام برسان، من الآن می روم سر قبر مادرت تا از او خداحافظی کنم، شب می آیم تا از شما و خواهرت هم خداحافظی کنم. و ان شاء الله فردا حرکت می کنم… .
? صبح زود وسایلش را جمع کرد و زودتر از ساعت حرکت،خود را به ترمینال رساند و سوار ماشین شد. دوباره خاطره ی زیارت شش سال پیش را به یاد آورد که بعد از دعاهای حاج خانم، توفیق زیارت آقا را پیدا کرده بود، ولی در این سفر، بدون او باید برود. گفت: کسی چه می داند شاید الآن او پیش خود امام رضا علیه السلام باشد. آهی کشید و بعد هم سرش را روی صندلی گذاشت و چشمانش را بست. بعد از ساعت ها حرکت، اتوبوس به مشهد رسید.
?تا از ماشین پیاده شد، نگاهش به گنبد طلایی حرم امام رضا علیه السلام افتاد و قطره های اشک بود که بی اختیار، گونه هایش را نوازش می داد. هر قطره با زبان بی زبانی به او می گفت: که حواست باشد با دعوت آمدی، و این هم علامتش.
با همان چشم های اشک آلود روبه روی گنبد ایستاد و گفت:
?- آخ امام رضا! اگر بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود، آقا جون! یک دل ر غصه و درد آوردم برایت، کاش می شد برای همیشه همین جا بمانم و از کنارت جایی نروم ولی حیف آقا جون، حیف که نمی شود.

✋?دست هایش را روی سینه اش گذاشت و گفت:
?السلام علیک یا غریب الغربا یا علی بن موسی الرضا.

#داستان_مهدوی

ادامه دارد…??????

? کانال چشم به راه
عضویت ?
? telegram.me/joinchat/Cys1tT_SDoy5nbXao7fCxw ?

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.