تو در راهى…

تو در راهى…

به سمت دشتهاى ما سوارانى نميآيند

يقين دارم کسى زين پس، مرا با خود نخواهد بُرد

تمام دلخوشيهايم نگاه بيقرار توست

تو در راهى! ولى ديگر نميدانم ـ همين امروز

به جان تو،  تمام لحظه ها حيران ومبهوتند

زبانم لال! گويا هيچکس دلواپس ما نيست!

  پس از اين بيشه ها ديگر پلنگى را نميزايند

اگر فردا کبوترهاى چاهى بال بگشايند

نباشى،  چشمهايى خاک سرخم را نميپايند!

چرا اين لحظه ها برخاک راهت سرنميسايند؟!

وشايد بى خبر تا آسمان ها بال بگشايند!

بيا آقا! که ديگر شيعيانت سخت تنهايند

عبد الحسين رحمتى

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.