صبح فرج
پردهى شب بدَرد، چهره اگر بگشائى
آفتابى ودل منتظران تشنهى توست باقى عشق تويى، از تو بقا يافته عشق غم دل را بتوان با تو به يک سفره نشست دست تنهاى خليل است ومقابل، صف پيل نشود قامت پيداى تو را پنهان کرد |
قصّه کوتاه شود، يکسره، گر باز آئى
تا بيايى ودر خيبر شب بگشائى گر نبودى تو نميبود دگر فردائى رأفت أم ابيها، پسر زهرائى! چون خليل است يل عرصه، يقين با مايى در پس ابر هم اى صبح فرج، پيدائى! |
عزيز ا… زيادى