مردى نشسته بود و گريه مىكرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد . مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت:
بر اين سگ مىگريم كه در حال جان دادن است . اين سگ، خدمتها به من كرد. روزها، همراهم بود و شبها بر در خانهام پاسبانى مىكرد . اكنون كه چنين افتاده است، مرا چنين گريان كرده است . مرد رهگذر گفت: آيا زخمى خورده است؟ گفت: نه . گفت: پير شده است؟ گفت: نه . گفت پس چرا چنين رنجور است . مرد در همان حال گريه و زارى گفت: گرسنگى، امانش را بريده است . مرد گفت: مىبينم كه در دست كيسهاى دارى . آيا در آن نان نيست؟ گفت: هست . گفت: چرا از اين نان نمىدهى كه از مرگ برهد؟ گفت: بر مرگ او گريه مىكنم؛ اما نان به او نمىدهم . هر چه خواهى اشك مىريزم، ولى نان خويش را از جان سگ بيشتر دوست دارم. اشك، رايگان است، اما نان، قيمت دارد . رهگذر گفت: ((چه تيره بخت مردى، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مىدانى .)) ?