بر نِی، سرِ حسین بهدستِ سوارهای
گاهی کند به محملِ زینب نظارهای
آنجا نشسته، غمزده، طفلی سهساله است
رنگِ پریدهاش ز غمِ دل، اشارهای
ترسان گرفته دامنِ زینب که: عمهجان!
دریایِ غم مگر که ندارد کنارهای؟!
از آفتاب، لالهصفت چهره سوخته
داغِ دلش مگو که ندارد شمارهای
نیلی رُخَش ز سیلی و پایَش پُر آبله
مجروح، گوش او ز پِیِ گوشوارهای
از گریهاش کبابْ دلِ همرهانِ او
هر گفتهاش ز آتشِ حسرت، شرارهای
محملْ تکان چو میدهدش، یاد میکند
از خیمهای و کودکی و گاهوارهای
تابِ سفر ندارد و راه است بس دراز
خوانَد به گریهْ عمهٔ خود را که چارهای
دل نیست آن دلی که نسوزد به حالِ او
دارد شرف به سنگدلان، سنگِ خارهای
دخت شَهی که کار دو عالم بهدستِ اوست
آوَخ اسیر شد به کف هیچکارهای
زان دم که آفتابِ امامت غروب کرد
گردد رقیه از پی او چون ستارهای
آمد سرِ حسین، “حسان”، پا به پای او
زان دم که شد جدا ز تنِ پارهپارهای
(حبیبالله چایچیان)