روضه شام غریبان

روضه شام غریبان

عصر روز یازدهم ،کاروان میخواست حرکت کنه … امیرقافله زینبه…گفتن :کاروانتو آماده کن …ناقه های عریان آوردن…زینب تنها…به هربدبختی بود ، تنها دونه دونه این بچه هاروسوار کرد…بعضیاشون از شتر می افتادن…بعضیاشون بدن های برهنه رو ازبالای بلندی می دیدن ،خودشونو پرت می کردن پایین…کار زینب زیادمی شد…دوباره همه رو سوار کرد…سواربرناقه های عریان کرد…
زین العابدین رو سوار کرد…حالاخودش می خواد سوار شه، یاد روز دوم می افته…هیچکسی نیست زینبو کمک کنه …رکاب بگیره براش ، یاریش کنه …”یامجیب المضطر…بحق المضطر…اجب المضطر ونحوالمضطرون …امن یجیب المضطراذا دعاه …”

حالا بالاخره کاروان راه افتاد …کاروان راه افتاد…
یه وقت زینب نگاه کرد ، دید زین العابدین الان قالب تهی میکنه …خیره خیره به این بدن پاک نگاه میکنه …صدا زد…”یاحجة الباقین و یا ثِمال الماضین! مالی اَراک تَجودُ بِنَفسِک…؟!” ای یادگار گذشته ها … ای امید آینده ها …چرا داری باجون خودت بازی می کنی ؟!توحجت خدایی …یه وقت نگاه کرد به عمه،فرمود:عمه مگراین بدن حجت خدانیست ؟!

@askdin_com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.