اسلام آوردن مجوسى
يك مجوسى اسلام آورد، پس هنگامى كه دوستانش به ديدنش آمدند به او گفتند: اسلام را چگونه يافتى ؟ گفت : تعجب كردم از اين جهت كه هر كسى داخل دين اسلام شد سر ذكرش را مى برند و كسى كه از اسلام خارج شد گردنش را مى برند.(46)
در كتاب بستان الادباء گفته است كه در مدينه زنى بود كه چشمش به هر چه مى افتاد اثر مى كرد و او را از بين مى برد پس بر اشعب كه در حال جان دادن بود وارد شد، در حالى كه او با صداى ضعيف با دخترش حرف مى زد و مى گفت : دخترم ، اگر من مردم براى من گريه و شيون مكن ، چون تو داد و فرياد مى كنى و مى گويى آه پدرم ، و اگر بخواهى بگويى كه براى نماز و روزه و فقه و قرآن گريه مى كنم تو را تكذيب مى كنند و مى فهمند كه دروغ مى گويى ، و به من لعنت مى كنند در اين هنگام يك مرتبه اشعب متوجه شد و زن را ديد و رو از آن برگردان و صورت خود را با آستينش پوشاند و گفت : اى فلانة ، تو را به خدا قسم مى دهم كه از من خوشت نيايد مگر صلوات بر پيامبر بفرستى ! آن زن در جواب گفت : از چه چيز تو خوشم بيايد كه چشم من به تو اثر كند، تو كه در آخرين لحظه زندگى هستى و رمقى بيش از تو نمانده كه بميرى ، اشعب گفت : من خودم مى دانم ، ولى مى ترسم بگوئى چه قدر آسان جان مى دهد، پس جان كندنم شديد و سخت شود، آن زن در حالى از پيش او رفت كه به او فحش مى داد همه افرادى كه اطراف او بودند مى خنديدند، حتى زنان و فرزندان او و در همين حال او مرد.(47)