▫️تب نوزادش خیلی بالا بود؛

▫️تب نوزادش خیلی بالا بود؛
فکر نمی کرد تا صبح دوام بیاورد؛
با ناامیدی کنیزش را فرستاد خانه امام عسکری علیه السلام.
در را حکیمه خاتون، عمه امام برایش باز کرد
قصه را که شنید گفت:
سرمه ای را که دیشب به چشمان مهدی ام کشیدم بیاورید.
کنیز سرمه را برد و پای چشم نوزاد کشید.
صبح نشده، تبش قطع شد!

?کمال الدین ،ج2 ،ص518.

داستانک_مهدوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.