سعدى گويد: شكم بى هنر
| نشنود آواز دف و چنگ ونى . |
| بى گل و نسرين به سر آرد دماغ . |
| خواب توان كرد حجر زير سر. |
| ور نبود دلبر هم خوابه پيش |
| دست توان كرد در آغوش خويش . |
| صبر ندارد كه بسازد به هيچ . |
شيخ بهائى در جوابش گويد
| زد بتوان بر قدم خويش گام . |
| با دو كف دست توان خورد آب . |
| ور نبود بر سر خوان آن و اين |
| هم بتوان ساخت به نان جوين . |
| دلق كهن ساتر تن بس تو را. |
| شانه توان كرد به انگشت خويش . |
| جمله كه بينى همه دارد عوض |
مؤ لف گويد: به نظرم رسيد كه شعر اول را اگر خواستيم فارسى روان كنيم بايد بگوييم : گر نبود اسب طلايين لگام ، و براى تمدن امروز، گر نبود ماشين سيستم تمام .