✍ سر گذاشته بود روی بالشی نازک…

مناربعینیام ❤️

✍ سر گذاشته بود روی بالشی نازک…
قصد کرده بود بخوابد!
آهنگِ موزونِ گامهای مردم، بی تابش کرد…
و او را به بیرونِ خیمه، کشاند!

▫️نشست همان گوشه؛ و زُل زد به پاهایِ خسته ای که این وقتِ شب هم، بی خیالِ رسیدن نمی شوند!
و کمی آنطرف تر…در دلِ سیاهی، هنوز بساطِ چایِ عراقیِ موکبی دیگر، و نوایِ “هلابیکم یا زوارش ” برپا بود.
آرام زمزمه کرد؛
اینجا کیمیای عشق، از همه طلا می سازد!

من این قلبِ طلایی، را با خود، به سوغات خواهم برد…
سوغاتی که همه می دانند؛ مالِ کجاست!

اربعینی ها، به چشم دیده اند و آموخته اند؛
? بهشت، را میشود، همه جا ساخت؛
اگر محبتِ بی #توقع ِ جبران، سوغاتِ همه ی اربعینی ها باشد.

@unity_story

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.