حديث كودكى و خود پرستى |
رها كن چون خيالى بود و مستى |
چو عمر از سى گذشت و يا كه از بيست |
نمى شايد دگر چون غافلان زيست |
نشاط عمر باشد تا چهل سال |
چهل رفته فرو ريزد پر و بال |
پس از پنجه نباشد تن درستى |
بصر كندى پذيرد پاى سستى
|
چو شصت آمد نشست آمد پديدار |
چو هفتاد آمد آلت افتد از كار |
بهشتاد و نود چون در رسيدى |
بسا سختى كه از گيتى كشيدى |
وز آنجا گر بصد منزل رسانى |
بود مرگى بصورت زندگانى |
اگر صد سال مانى ور يكى روز |
بباريد رفت از اين كاخ دل افروز |
سگ صياد كاهو گير گردد |
بگيرد آهويش چون پير گردد |
چو در موى سياه آمد سفيدى |
پديد آمد نشان نااميدى |
زپنبه شد بنا گوشت كفن پوش |
هنوز اين پنبه بيرون نارى از گوش |
پس آن بهتر كه خود را شاد دارى |
در آن شادى خدا را ياد دارى (84) |