در طواف شمع گفتا اين سخن پروانه اى |
سوختم زين آشنايان اى خوشا بيگانه اى |
بلبل از هجر گل و پروانه از ديدار شمع |
هر كسى نوعى بسوزد در غم جانانه اى |
پروانه سوخت شمع فرو ريخت شب گذشت |
اى و اى من كه قصه دل نا تمام ماند |
وفاى شمع را نازم كه بعد از سوختن هردم |
بسر خاكسترى از ماتم پروانه مى ريزد
|
شمع بى پروانه را مانم كه از بى همدمى |
هر چه دارد اشك مى ريزد نثار خويشتن |
من بودم و پروانه و شمع و شب هجران |
خوش ساخته بوديم بهم سوخته اى چند |
شمع اگر پروانه را پر سوخت خير از خود نديد |
آه عاشق زود گيرد دامن معشوق |
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند |
اى دوست بيا رحم به تنهائى ما كن |
تا شمع رخش مهر فروز من و تست |
اى دوست بيا كه وقت سوز من تست |
بنشسته و جز شمع كسى پيشش نيست |
بشتاب كنون كه روز روز من و توست |
شد منور از قدوم ميهمان كاشانه ام |
خانه ام فانوس و مهمان شمع و من پروانه ام |
داستان شب هجران تو گفتم با شمع |
آن قدر سوخت كه از گفته پشيمانم كرد |
شمه اى از گل روى تو به بلبل گفتم |
آن تنگ حوصله رسواى گلستانم كرد(118) |
با بى هنرى چند هنر بفروشى |
خرمهره به قيمت گهر بفروشى |
ترسم كه كند آتش رسوائى دود |
تا كى بكسان هيزم تر بفروشى |
بى كماليهاى انسان در سخن پيدا شود |
پسته بى مغز چون لب واكند رسوا شود |