لطيفه
مرحوم علامه سيد نعمت الله جزائرى گويد: در زمان ما يكى از صوفيه (كه به آنان پير مى گويند) در اصفهان بود، براى من نقل كردند كه مردى پسر بچه اى آنان نمكى و زيبا داشت ، او را آورد در نزد اين پير تا به او ورد و ذكر بياموزد و به او گفت : اين پسر بچه غلام شما باشد تا به او ذكر تعليم نمائى .
پير به پسر بچه حجره اى داد و هر روز ورد و ذكر مخصوصى از صوفيان به او ياد مى داد، پس چون خواست برخيزد قبضه اى از تسبيح چوبى خود را گرفت ، و گفت :
من استخار نمودم شب را در نزد تو بمانم استخاره ام خوب آمده ، پسر بچه براى او فرشى پهن نمود و هر كدام بر روى فرش خود خوابيدند، پس از آن به پسر گفت : دوباره استخاره كردم كه من با تو بر روى يك فرش بخوابم استخاره ام خوب آمده ، پسر فرش پهن نموده و دو نفرى بر روى يك فرش خوابيدند سپس استخاره كرد كه با او معانقه كند، به پسر گفت : استخاره خوب آمد در اين هنگام پسر ساكت شد، سپس پير گفت من استخاره كردم و از خدا طلب عفو نمودم ، كه در شكم تو نورى از نور خودم قرار دهم استخاره ام خوب آمد، وقتى كه پسر متوجه شد كه الان است كه …با صداى بلند فرياد زد كه به فريادم برسيد كه او به من قصد سوء دارد پس مردم آمدند و پسر را از نور اين پير صوفى خلاص كردند، و او را به نزد پدرش فرستادند، مردم از ديانت ريائى او در شگفت شدند كه چه ظاهر خوبى داشت اما باطنش با شيطان بوده است .(135)