چند روزی آمده بود مسافرت.

چند روزی آمده بود مسافرت.
حالا می‌خواست برگردد شهر خودش.
به خودش گفت:
«بروم پیش امام برای خداحافظی،
هم یک لباس بگیرم برای تبرّک،
هم پول بگیرم برای خریدن سوغات.»
می‌خواست برای دخترش انگشتر بخرد.

ـــــ ـ ـ ـ ـ
رفت خانه امام.
موقع خداحافظی بغض گلویش را گرفت.
اشکش در آمد.
دل کندن از امام برایش خیلی سخت بود.
آنقدر که یادش رفت برای چه آمده!
اصلا یادش رفت خواسته‌هایش را بگوید!
بلند شد که برود.
امام رضا علیه السلام فرمود:
صبر کن.
نمی‌خواهی یک لباس تبرکی بدهم؟
راستی، این پول را هم بگیر،
برای دخترت انگشتر بخر!

📚 برگرفته از عیون اخبارالرضا علیه السلام
ج2 ص 212.

#حضرت‌رضا‌صلوات‌الله‌علیه
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.