?راه را در بیابان گم کرد.

?راه را در بیابان گم کرد.
ترس همه وجودش را برداشت.
به رسم مذهب پدری شروع کرد صدا زدن:
یا ابابکر، یا عمر، یا عثمان، به فریادم برسید…
جواب نگرفت.
ناخودآگاه یاد حرف‌های مادرش افتاد:
ما شیعیان امامی داریم که در سختی‌ها به دادمان می‌رسد.
نامش اباصالح است…
با خودش عهدی کرد:
اگر اباصالح نجاتم دهد، به مذهب مادرم درمی‌آیم.
فریاد زد:
“یا اباصالح المهدی ادرکنی”
ناگهان آقایی نورانی کنار خودش دید…

▫️داستان تشرف یاقوت روغن‌فروش?
https://eitaa.com/elteja_tales/401

#داستان_تشرف

?عضویّت در قصه‌های مهدوی
(https://eitaa.com/joinchat/1758396608C8fe342dd3a)@Elteja_tales

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.