نسیمی از ملکوت داستان ۱۶: تعلقات
■ تجربه مرگ
✅نسیمی از ملکوت
داستان ۱۶: تعلقات
🔰شخصی از اهل علم، هنگام احتضارش دعای عدیله برایش می خواندند، چون رسیدند به جمله « واشهد أن الائمه الابرار » محتضر گفت قبول ندارم!
تا سه مرتبه او را تلقین کردند و او همین را گفت! پس از لحظه ای، عرق تمام بدنش را گرفت و چشم هایش را باز کرد و با دست اشاره به صندوقی در گوشه حجره نمود و دستور داد در آن را باز کردند.
از میان آن صندوق یک برگه بیرون آوردند و به او دادند. او برگه را پاره کرد!
وقتی علت آن را پرسیدند گفت: این برگه و این سند مالی، خیلی قیمتی نبود، اما برایم با ارزش بود، هر وقت به من می گفتید بگو: «واشهدان الائمه الابرار …» می دیدم پیری سر صندوق ایستاده و همین سند را به دست گرفته می گوید اگر این کلمه شهادت را گفتی این سند را پاره می کنم!
من از شدت محبتی که به آن سند داشتم راضی نمی شدم که این شهادت را بگویم.
اما خدا بر من منت نهاد و مرا شفا داد، آن سند را خودم پاره کردم تا دیگر مانعی از گفتن شهادتین نباشد.
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63