وصيت امام حسن (ع ) و ماجراى تلخ دفن جنازه او
هنگامى كه امام حسن (ع ) به زهر جفا مسموم شده و در اواخر ماه صفر سال 50 هجرت در بستر شهادت قرار گرفت ، برادرش امام حسين (ع ) را طلبيد و به او چنين وصيت كرد:
(برادرم ! به تو وصيت مى كنم ، آن را اجرا كن ، هنگامى كه از دنيا رفتم ، جنازه ام را براى دفن ، آماده كن ، سپس جنازه ام را كنار (قبر) رسول خدا(ص ) ببر، تا با او تجديد عهد كنم ، سپس مرا به جانب (قبر) مادرم فاطمه (س ) ببر، و پس از آن مرا به بقيع ببر و در آنجا جنازه ام را به خاك بسپار، و بدان كه از طرف (حميراء) (عايشه )، كه مردم از دشمنى و خلافكارى او با خدا و پيامبر، و ما اهلبيت ، آگاهى دارند، مصيبتى به من مى رسيد).
هنگامى كه امام حسن (ع ) وفات كرد، جنازه اش را روى تابوتى نهادند، و آن را به محلى كه پيامبر(ص ) در آن محل ، بر جنازه ها نماز مى خواند بردند، امام حسين (ع ) بر جنازه برادرش نماز خواند و پس از نماز، جنازه را به كنار قبر پيامبر(ص ) بردند.
در اين هنگام (افراد مرموزى ) به عايشه چنين خبر دادند: (بنى هاشم جنازه امام حسن (ع ) را كنار قبر رسول خدا(ص ) آوردند، و مى خواهند، آن را دفن كنند).
بى درنگ عايشه بر استرى زين كرده سوار شد و شتاب كرد – او نخستين زنى بود كه در عصر اسلام ، سوار بر زين استر شد – و كنار قبر رسول خدا آمد و فريا زد: نحو ابنكم عن بيتى …: (پسر خود را از خانه من دور كنيد، زير نبايد در اينجا چيزى دفن گردد، و پرده حريم پيامبر(ص ) دريده شود).
امام حسين (ع ) به گفتار عايشه ، چنين پاسخ داد:
(ت و پدرت ، از قبل ، پرده حريم پيامبر(ص ) را دريديد، و تو كسى (جنازه ابوبكر) را به خانه پيامبر(ص ) آوردى كه آن حضرت دوست نداشت در نزديك او باشد، خداوندى در مورد اين كار، از تو باز خواست خواهد كرد، همانا برادرم (امام حسن ) به من امر كرد تا جنازه اش را كنار (قبر) پدرش رسول خدا(ص ) ببرم ، تا با او تجديد عهد كند، بدان كه برادرم از همه مردم به خدا و رسولش و معنى قرآن ، آگاهتر بود، و داناتر از آن بود كه پرده حريم رسول خدا(ص ) را پاره كند، زير خداوند در قرآن (آيه 53 احزاب ) مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبى الا ان يؤ ذن لكم
:(اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بدون آنكه پيامبر به شما اجازه دهد، وارد خانه او نشويد).
ولى تو (اى عايشه !) بدون اجازه پيامبر(ص )، مردانى را به خانه او راه دادى .
خداوند در قران (آيه 2 حجرات ) مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى
:(اى كسانى كه ايمان آورده ايد، صداى خود را از صداى پيامبر(ص ) بلندتر نكنيد).
ولى به جانم سوگند، تو (اى عايشه !) به خاطر (دفن جنازه ) پدرت (ابوبكر) و به خاطر(دفن جنازه ) فار وقتش (عمر) بغل گوش پيامبر(ص )، كلنگها زدى ، با اينكه خداوند در قرآن (آيه 3 حجرات ) مى فرمايد:
ان الذين يغضون اصواتهم عند رسول الله اولئك الذين امتحن الله قلوبهم للتقوى
:(آنها كه صداى خود را نزد رسول خدا(ص ) كوتاه مى كنند، كسانى هستند كه خداوند قلوبشان را براى تقوا، خالص نموده است ).
سوگند به جانم (اى عايشه !) پدرت (ابوبكر) و فاروقش (عمر)، با نزديك نمودن خود به پيامبر(ص )، او را آزار دادند، و آن حقى را كه خداوند با زبان پيامبرش به آنها امر كرده بود، رعايت ننمودند، زيرا خداوند مقرر فرمود كه آنچه نسبت به مؤ منان ، در زنده بودنشان حرام است ، در هنگام مردنشان نيز حرام است .
سوگند به خدا اى عايشه ! اگر از نظر ما خداوند دفن جنازه امام حسن (ع ) در نزد قبر پيامبر(ص ) را، كه تو آ نرا نمى خواهى ، جايز نموده بود، مى فهميدى كه بر خلاف خواسته تو، ما آن جنازه را در آنجا دفن مى كرديم .
سپس محمد حنفيه ، رشته سخن را بدست گرفت و خطاب به عايشه گفت :
(اى عايشه ! تو يك روز بر استر مى نشينى ، و روزى (در جنگ جمل ) بر شتر مى نشينى ، و به خاطر كينه و دشمنى كه با بنى هاشم دارى ، نه هواى نفس خود را كنترل مى كنى و نه بر زمين قرار مى گيرى ).
عايشه با تندى به محمد حنفيه رو كرد و گفت :(اى پسر حنفيه ! اينها فرزندان فاطمه ها هستند، كه سخن مى گويند، تو چه مى گوئى ؟).
در اينجا امام حسن (ع ) به دفاع از برادرش محمد حنفيه پرداخت و فرمود:(اى عايشه ! چرا محمد را از فرزندان فاطمه ، دور مى كنى ، به خدا كه او فرزندزاده سه فاطمه است 1- فاطمه دختر عمران (مادر ابوطالب )2- فاطمه دختر اسد(مادر اميرمؤ منان على عليه السلام ) 3- فاطمه دختر زائده (مادر عبدالمطلب ).
عايشه با تندى به امام حسين (ع ) گفت :(فرزند خود را (جنازه حسن (ع ) را) از اينجا دور كنيد، و آن را به جاى ديگر ببريد كه شما مردمى هستيد كه خواهان دشمنى مى باشيد).
آنگاه امام حسين (ع ) (مطابق وصيت برادرش امام حسن ) جنازه امام حسن (ع ) را به جانب (قبر) مادرش برد و سرانجام در بقيع به خاك سپرد.(215)
|