???? از اون آپارتمان کوچیک زدیم بیرون

❓ #کجای_قصه‌ی_ظهوری؟!

4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم

???? از اون آپارتمان کوچیک زدیم بیرون. هنوز صدای سینه و خس‌خس نفس‌های اون جانباز توی گوشمه و زخم‌های بسترش جلوی چشم. هوای بارونی پاییز خوبیش اینه توی رنگ‌ها گم می‌شی، بچه می‌شی، دلت می‌خواد بری توی کوچه‌باغ‌ها و زیر بارون یه دل سیر با خودت خلوت کنی.
گفتم کوچه‌باغ، دلم هوس روستا رو کرد. گفتم: می‌تونی منو ببری یه جایی خارج از فضای شهر، یه روستای باحال، تا ببینم اونجا هم کسانی پیدا می‌شن دلشون در گِروی امامشون باشه…
حمید لبخند زیبایی زد، گفت: باشه، پس بجنب!

???????? پا تند کن که زودتر یه مادر شهید رو ببینیم!
روستای نسبتاً بزرگی بود که در دامنه سبزی کوهپایه قرار داشت. مزار شهدای روستا بالای تپه بود و چشم‌انداز زیبایی داشت. رقص چندین پرچم جمهوری اسلامی ایران روی برخی از مزارها نشون می‌داد اونجا مزار شهیده.
زن مسنی رو دیدیم که در میانه چند قبر شهید نشسته بود. گاهی با این حرف می‌زد، گاهی با مزار دیگه و گاهی بلند می‌شد و با قد خمیده، مزارها رو می‌شست.

???? تعداد مزار شهدا در اون قسمت، شش مزار شهید بود. حمید بهم گفت: می‌دونی این مزارها، همه‌شون از اقوام درجه یک این خانم هستن؟
این مزار اولی، همسرش هست که توی عملیات والفجر یک شهید شده، دومی و سومی و اون چهارمین مزار، سه تا پسراش هستن که توی کربلای پنج و والفجر مقدماتی و فتح‌المبین شهید شدن، پنجمی برادرشه که توی غائله کردستان، دموکرات سرشو برید، ششمی هم دامادشه که والفجر هشت توی فاو شهید شد.

✨ از صبر این پیرزن، شگفت‌زده شده بودم. چنان با آرامش براشون فاتحه می‌فرستاد و باهاشون دردِ دل می‌کرد که انگار اونا رو می‌بینه. حمید بهم گفت: چند وقت پیش، یکی از مسئولین برای افتتاح یه تولیدی به روستا اومد. انتهای مراسم آوردنش سر مزار شهدا، اون روز این پیرزن رو نشونش دادن، وقتی فهمید چقدر شهید در راه انقلاب و نظام داده، منقلب شد.
به پیرزن گفت: چه کاری ازم ساخته است که براتون انجام بدم؟ هر امری بفرمایین، کوتاهی نمی‌کنم.
می‌دونی این مادر شهید چی گفت؟
با کنجکاوی گفتم: نه، دوست دارم بدونم چی ازشون خواست…

???? ادامه دارد…

???? #داستان_کوتاه
@Mahdiaran

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.