برای خدا
یک روز آقا طیب من را صدا کرد و آدرسی را به من داد و گفت: برو مغازۀ قصابی و کمکش کن. مغازۀ عجیبی بود. هر روز چند گوسفند سر میبرید، اما به مردم گوشت نمیفروخت! هر روز افراد زیادی پشت در مغازه منتظر بودند. همگی کاغذی داشتند و به صف میایستادند. کار من این بود که از روی یک کاغذ بزرگ، اسم آنها را میخواندم. آنها با کاغذشان جلو میآمدند و من تیک میزدم. بعد گوشت خود را میگرفتند و میرفتند. بعدها از همان قصاب شنیدم که تمام هزینۀ گوسفندها و قصابی را خود شخص آقا طیب میدهد و کسی از این ماجرا خبر ندارد.
راوی: سید مصطفی خادمی
از کتاب #طیب | اثر گروه شهید هادی #شهید_طیب_حاجرضایی
???? ص 87
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم