اقسام ايمان ، و نهى از بيزارى از ساير مسلمانان
يكى از خدمتكاران خانه امام صادق (ع ) كه سراج (زين ساز) بود مى گويد: آن وقت كه امام صادق (ع ) در حيره (چند فرسخى كوفه ) بود، من و جمعى از خدمتكارانش در محضر بوديم ، ما را براى انجام كارى ، به جائى فرستاد، رفتيم و هنگام غروب (يا هنگام خفتن ) باز گشتيم ، بستر من در گودى زمين بود، من كه بسيار خسته بودم ، خود را به زمين انداختم ، و دراز كشيدم ، امام صادق (ع ) نزد من آمد و فرمود: ما آمديم ، من برخاستم و راست شدم ، و آن حضرت هم بر سر بستر من نشست ، و از كارى كه ما را براى انجام آن فرستاده بود، پرسيد، من هم جوابش را دادم ، حضرت ، حمد و شكر خدا را بجا آورد.
آنگاه سخن از گروهى به ميان آمد، من عرض كردم : (قربانت گردم ما از آنها بيزارى مى جوئيم ، زيرا آنچه را كه ما به آن اعتقاد داريم ، آن گروه ندارند).
امام : آنها ما را دوست دارند، آيا چون عقيده شما را ندارند، از آنها بيزارى مى جوئيد؟
سراج : آرى .
امام : (اگر چنين باشد) ما هم داراى عقائدى هستيم كه شما داراى آن نيستيد، بنابراين آيا ما هم از شما بيزارى بجوئيم ؟
سراج : نه ، شما نبايد بيزارى بجوئيد.
امام : در نزد خدا هم حقائقى وجود دارد كه در نزد ما نيست ، آيا خدا ما را دور مى اندازد؟
سراج : نه ، قربانت گردم ، ديگر از آنها بيزارى نمى جوئيم .
امام : آنها را دوست بداريد و از آنها بيزارى نجوئيد، زيرا بعضى از مسلمانان ، يك سهم ، و بعضى دو سهم ، و بعضى سه سهم ، و بعضى چهار سهم و بعضى پنج سهم و بعضى شش سهم و بعضى هفت سهم ايمان را دارند، بنابراين سزاوار نيست كه صاحب يك سهم ايمان را بر آنچه كه صاحب دو سهم است تكليف كنند، و صاحب دو سهم ايمان را بر آنچه كه صاحب سه سهم است وادارند، و صاحب سه سهم را بر آنچه كه صاحب چهار سهم است ، و صاحب چهار سهم را بر آنچه كه صاحب پنج سهم است ، و صاحب پنج سهم را بر آنچه كه صاحب شش سهم است ، و صاحب شش سهم را بر آنچه كه صاحب هفت سهم است ، تكليف نمايند.
آنگاه امام صادق (ع ) فرمود: براى تو مثالى بياورم : يكى از مسلمانان ، همسايه نصرانى داشت ، او را به اسلام دعوت كرد، و اسلام را در نظر نصرانى جلوه داد، و سرانجام او مسلمان شد، سحرگاه نزد تازه مسلمان رفت و در زد و گفت : (من فلانى هستم ).
تازه مسلمان : با من در اين وقت چه كار دارى ؟
مسلمان گفت : وضو بگير و لباسهايت را بپوش و با من براى انجام نماز بيا تازه مسلمان چنين كرد و همراه او رفت و در جائى كه با هم هر چه خدا خواست ، نماز خواندند، سپس نماز صبح خواندند همانجا (شايد مسجد بود) ماندند تا خورشيد طلوع كرد.
تازه مسلمان برخاست كه به منزلش برود، آن مرد گفت : (كجا مى روى ؟ روز كوتاه است ، ظهر نزديك است ؟)، تازه مسلمان نزد او نشست تا نماز ظهر را نيز خواندند، باز آن مرد گفت : (بين ظهر و عصر مدت كوتاهى است ) تازه مسلمان او را تا وقت عصر نگهداشت ، و به همين منوال او را تا مغرب و سپس تا وقت عشاء نگه داشت ، آنگاه پس از نماز عشاء برخاستند و از هم جدا شدند و به خانه هاى خود رفتند.
وقتى كه وقت سحر فرا رسيد، باز كنار خانه تازه مسلمان آمد و در را زد و گفت : من فلانى هستم .
تازه مسلمان : چه كار دارى ؟
مسلمان : وضو بگير و لباسهايت را بپوش و با من بيا براى انجام نماز برويم .
تازه مسلمان ، كه سخت ناراحت شده بود، بر آشفت و به او گفت : (براى اين دين شخصى بيكارتر از من پيدا كن كه من فقير و عيالوار هستم )
در اين هنگام امام صادق (ع ) فرمود: (ادخله فى شى اخرجه منه :
او را در دينى (نصرانيت ) وارد كرد، كه از آن بيرون آورده بود).
(بار ديگر با فشار و ندانم كارى ، او را نصرانى نمود)(405)
|