اسماعیل را همه دوست داشتند.
اسماعیل را همه دوست داشتند. کودکی بود که استعداد عجیبی داشت. در هیئت فامیلی یک شعر را وقتی یک بار از مداح میشنید حفظ میشد و می خواند. آن زمان مدرسه ای برای نابینایان نبود. او بیکار در خانه بود.
یک شب سخنران هیئت از عنایات و کرامات امام رضا گفت.
مادر خیلی گریه کرد و گفت باید شفای این پسر را از امام رضا بگیریم. چند روز بعد
مادر و پدر همراه با اسماعیل راهی مشهد شدند.
مادر گفته بود تا شفای اسماعیل را نگیرم برنمیگردم، اما پس از مدتی زیارت و حضور در محضر امام خوبی ها، با همان چشمان به ظاهر نابینا به تهران برگشتند. بعد از آن بود که خبر رسید اولین مدرسه نابینایان (که بعدها به نام شهید اسماعیل محبی نام گرفت) در شمال تهران تاسیس شده.
اسماعیل به مدرسه رفت و همینطور مدارج علمی را پشت سر گذاشت و راهی دانشگاه و حوزه شد و به جایی رسید که کمتر انسان بینایی می تواند به این درجات برسد.
اما مادر هنوز در دلش مانده بود که به زیارت امام رضا علیه السلام رفتیم و اسماعیل شفا نگرفت.
یک روز پای صحبت سخنران هیئت نشسته بودم که داستان زیبایی تعریف کرد وگفت: شخصی فرزند نابینای خودش را به مشهد و خدمت امام رضا برد و گفت: تا شفای این فرزند را نگیرم برنمیگردم، اما چند روز بعد با همان شرایط برگشت.
این مادر میگفت: امام رضا را در خواب دیدم که فرمودند: مقدر الهی بوده که فرزند شما نابینا بماند، اما به او نوری میدهیم تا بتواند کارهایش را انجام دهد.
این سخنران ادامه داد: من فرزند این مادر را دیدهام واقعاً این پسر نابیناست، اما چنان نوری در وجود اوست که مانند افراد بینا همه کار انجام میدهد، حتی میتواند نخ را از سوراخ سوزن عبور دهند!
همان شب به مادرم گفتم صحبتهای این سخنران را گوش کردی؟ مثال شما را میزد، اسماعیل اگر به ظاهر چشم ندارد، ولی از کرامت امام رضا و دعاهای شما چنان نوری پیدا کرده که از همه فرزندان شما جلو زده.
او مانند یک آدم بینا کارهای خودش را انجام میدهد. یقین داشته باشید در آینده پیشرفت بیشتری می کند…
📙برگرفته از کتاب خاطرات شهید اسماعیل محبی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63