دوش مرغی به صبح مینالید عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش یکی از دوستان مخلِص را مگر آواز من رسید به گوش گفت باور نداشتم که تو را بانگِ مرغی چنین کند مدهوش گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست مرغْ تسبیحگوی و من خاموش