در حدود سيزده چهارده ساله بودم ، شبى در خواب ديدم كه در ميان باغى هستم ، به انواع درختان ميوه دار آراسته . شخصى را مى بينم كه قدّى معتدل و قدكى بركى در بر و كلاهى كشيده بر سر دارد. سلام كرد و پرسيدم : ((كيستى ؟)) گفت : ((مولوى ام .)) گفتم : ((همان كه اشعار مثنوى دارد؟)) گفت : ((آرى .)) گفتم : ((اگر راست مى گويى ، چند بيت شعر بگو.)) رو به من نمود و اشارت به نهال پرتقالى كرد كه تازه پرتقال به بار آورده بود و ارتجالا دو بيت شعر در وصف پرتقال گفت . من از خوشحالى بيدار شدم و شبانه برخاستم و چراغ را روشن كردم و دفترم را برداشتم و آن دو بيت را يادداشت كردم كه مبادا از يادم برود. بعد از آن ، چراغ را خاموش كردم و خوابيدم . صبح كه از خواب برخاستم ، ديدم آن دو بيت را در خاطر ندارم . خيلى خوش وقت بودم كه ديشب تنبلى نكردم و يادداشت كردم . به سراغ دفتر رفتم ، چند بار آن را ورق ورق كردم و چيزى نيافتم ، تا پدرم ، رحمة الله عليه ، از حال من آگاه شد. ماجرا را به او بازگفتم . گفت : ((فرزندم ، آن كه برخاستى و چراغ روشن كردى و در دفتر ضبط كردى همه در خواب بود. خواب ديدى كه بيدار شدى و در خواب بودى .)) باز باورم نشد و دفتر را ورق مى زدم تا بالاخره تسليم نظر پدر شدم .(179) |