? #پندانه ? «آرزوهايتان را به خدا بسپارید» ?روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت و عسلها درون بشکه بود. ?پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. ? تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت. ?سپس، تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم …
ادامه نوشته »