? #پندانه ? «عاقبت وعدههای توخالی» ?پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. ?هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. ?از او پرسید: آیا سردت نیست؟ ?نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. ?پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى …
ادامه نوشته »