آن هميشه خوب ازشانه اش شکوفه ميريزد، مرديکه وسعتش بهارانيست برتکدرخت جاده ميبندد، اسب سپيدوخسته ى خود را من ديده ام شهاب مى ريزد از گوشه گوشه ى رداى او افسوس باد هاى ده روزه، بوى بهار را نياوردند با نان وبا کبوتر وزيتون، کاش آن هميشه خوب برگردد ميآيد ازغبار آن سوها، در يک شبى که تُرد وبارانيست …
ادامه نوشته »