بایگانی برچسب: ? شهید سیدعلی حسینی

? شهید سیدعلی حسینی

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت هجدهم نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد، – حدود دو ساعت بعد از رفتنت، یهو پاشد نشست. حالش خوب شده بود. دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم. نشوندمش روی تخت. – مامان، هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا، هیچ کی باور نمی کنه. بابا با یه لباس خیلی قشنگ …

ادامه نوشته »

? شهید سیدعلی حسینی

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت هشتم علی سکوت عمیقی کرد، – هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم. دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد. – …

ادامه نوشته »

? شهید سیدعلی حسینی

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت هفتم از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد. یه لحظه به خودم اومدم. – اما من بچه دارم. زینب رو چی کارش کنم؟ – نگران زینب نباش، بخوای کمکت می کنم. ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم. گریه ام گرفته …

ادامه نوشته »

? شهید سیدعلی حسینی

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت اول   همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه. آدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار. می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه. دو سال …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت سوم با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود. اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف. روی همه چیز فکر کردم. یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم. برای اولین …

ادامه نوشته »

? شهید سیدعلی حسینی

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت دوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام. می رفتم و سریع برمی گشتم. مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد. تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت. با چشم های …

ادامه نوشته »