💠پابرهنه💠 ⚜️آمده بود دفتر انتشارات. میگفت: تعدادی کتاب داش ابرام میخوام. ما منزلمان هیئت داریم. میخوام همراه غذای مادی، غذای معنوی هم بدهم. از لحن بیانش فهمیدم آقا ابراهیم را میشناسد. گفتم: خاطره ای از این شهید دارید؟ 🔷گفت: ما قبل انقلاب تو خیابون زیبا سکونت داشتیم. جوانهای این خیابون همه ابراهیم را میشناختند. یک روز ظهر تابستان جلوی خانه …
ادامه نوشته »