بایگانی برچسب: ? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)

? شهید سیدعلی حسینی

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت هشتم علی سکوت عمیقی کرد، – هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم. دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد. – …

ادامه نوشته »

? شهید سیدعلی حسینی

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت هفتم از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد. یه لحظه به خودم اومدم. – اما من بچه دارم. زینب رو چی کارش کنم؟ – نگران زینب نباش، بخوای کمکت می کنم. ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم. گریه ام گرفته …

ادامه نوشته »

? شهید سیدعلی حسینی

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت اول   همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه. آدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار. می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه. دو سال …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی)

? #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت سوم با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود. اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف. روی همه چیز فکر کردم. یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم. برای اولین …

ادامه نوشته »