بایگانی برچسب: ? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت سیزدهم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و ششم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و ششم – من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن و … داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم. زیرچشمی بهم نگاه می کردن و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود. …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و پنجم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و پنجم روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود. سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه. مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه. توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و چهارم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و چهارم گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم. از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم. به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد. سخت تر از همه، رمضان از راه رسید. حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و سوم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و سوم وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا. خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و دوم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و دوم وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می شد. مثل مرده ها روی تخت می افتادم. حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان، کوچک ترین لحظه ای رهام نمی …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و یکم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیست و یکم من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز، با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب؟ فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیستم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت بیستم گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود. حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش، – سلام دختر گلم، …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت نوزدهم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت نوزدهم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با …

ادامه نوشته »

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت سیزدهم

? #بی_تو_هرگز ? شهید سیدعلی حسینی ? قسمت سیزدهم بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه. زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن. این وضع تا نزدیک …

ادامه نوشته »