بایگانی برچسب: 4 – همان كس

4 – همان كس

كافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمى‏كرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در راه به مسجدى رسيدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مى‏فرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را …

ادامه نوشته »