گويند: روزى افلاطون نشسته بود . مردى نزد او آمد و نشست و از هر در سخنى مىگفت . در ميانه سخن گفت:اى حكيم!امروز فلان مرد را ديدم كه تو را دعا و ثنا مىگفت و مىگفت: ((افلاطون، مردى بزرگوار است كه هرگز چون او نبوده است و نباشد.)) خواستم كه ثناى او به تو برسانم.
ادامه نوشته »