راهیان علقمه❄️

راهیان علقمه❄️ یه دستش قطع شده بود، اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یه دست که نمی‌تونی بجنگی، برو عقب.» 💢گفت : «مگه حضرت ابوالفضل ع با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: والله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابداً عن دینی» ✳️شاپور برزگر در عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داد که گردان حضرت …

Read More »

نویسنده❄️

نویسنده❄️ دانش آموز نخبه دبیرستان موسوی تهران بود. بنا بر تحقیق معلم مشغول جمع آوری مطلب شد. ✳️تصمیم گرفت یک کتاب در موضوع امامت و ولایت بنویسد. کتاب را آماده کرد و به دبیرش داد و رفت… سال 1362 در 17 سالگی به شهادت رسید. سال بعد کتابی که این نویسنده شهید نگاشته بود، به خانواده تحویل شد. 📗مادر سی …

Read More »

بی قرار❄️

بی قرار❄️ هادی می گفت:‌خسته ام، بعد از سفر كربلا ديگه دوست ندارم توي خيابون برم. 🔵من مطمئن هستم چشمي كه به نگاه حرام عادت كنه خیلی چیزها رو از دست می ده. 🔴چشم گنهکار لايق شهادت نمي شه… ✳️هادي حرف مي زد و من دقت مي كردم كه بعد از گذشت چند ماه، دل و جان هادي هنوز در …

Read More »

لباس سپاه❄️

لباس سپاه❄️ ابراهیم هیچگاه عضو رسمی سپاه پاسداران نبود. اما این لباس سپاه که با آن عکس انداخت ماجرایی دارد. ✳️قبل از انقلاب یک جوان تحصیلکرده به نام عبدالله مسگر در محله آنها ساکن شد. او با کمک ابراهیم یک هیئت محلی راه انداخت و در جذب جوانان بسیار موفق بود. 💢ابراهیم بسیار عبدالله را دوست داشت. عبدالله از اولین …

Read More »

زیارت_عاشورا❄️

زیارت_عاشورا❄️ به همکارام گفتم هر که از سید چیزی می خواهد به سراغ مزارش می رود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود. ✅ هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت: «به فلانی (از همکار محل کار)، این مطلب را بگو…» ✳️روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: «تو درباره ی …

Read More »

اذان❄️

اذان❄️ صوت اذان بسیار زیبایی داشت. در سال 58 همراه با گروه دستمال سرخها در یکی از شهرهای کردستان محاصره شدیم. اصغر وصالی به سختی نیروها را مدیریت می کرد. گلوله از همه سو به سمت خانه ی ما می آمد. ✳️در این وضع ابراهیم به بالای پشت بام رفت و با بلندگوی دستی مشغول اذان شد‼️ همه داد می‌زدند …

Read More »

دعوت💠

دعوت💠 فردی که اهل آبادان بود. سوار تاکسیم شد. گفت می رم آرامگاه. تا نشست داخل ماشین عکس سید را که چسبانده بودم روی شیشه را دید دستی روی آن کشید و شروع به گریه کرد‼️ با تعجب پرسیدم: «آقا، قضیه چیه؟!» گفت: «من این سید را نمی شناختم. رفته بودم قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس سید، ناخودآگاه …

Read More »

هزینه کتاب❄️

هزینه کتاب❄️ کتاب خاطرات شهید اسماعیل سریشی که به دست عبدالمالک ریگی به شهادت رسید، آماده چاپ شد. ✳️سه میلیون به حساب کاغذ فروش واریز شد تا کاغذ را به چاپخانه بفرستد. ✅صبح فردا کاغذفروش زنگ زد و گفت: کاغذ گران شده. یک میلیون باقیمانده را الان واریز کن تا کاغذ را بفرستم. وگرنه پول را برمیگردانم. 💢مانده بودم چه …

Read More »

حاج منصور❄️

حاج منصور❄️ از همه جا ناامید شدیم. صاحب خوابگاه دانشجویی تا فردا وقت داد که تمام دختران دانشجو؛ وسایلشان را بیرون ببرند. ✳️به امام جماعت مسجد دانشگاه شیراز ماجرا را گفتیم. گفت: هرچه تلاش کردیم از زنده ها که کاری بر نیامد. بروید سراغ شهدا… به دارالرحمه رفتیم. یک شهید گویی با ما حرف می‌زد و می‌گفت: مشکل شما چیست؟ …

Read More »

مهمان شهدا❄️

مهمان شهدا❄️ دانشگاه شمال کشور قبول شدم. روز اول سر کلاس؛ استاد ما حرفهای نامربوط در مورد شهدا و بسیج زد. من هم با دلیل و منطق با او بحث کردم. استاد هم که از حجاب من بدش می آمد مرا از کلاس اخراج کرد وگفت: دیگر حق نداری کلاس من بیایی. ✳️در خوابگاه به یاد پدر شهیدم خیلی گریه …

Read More »