لطيفه شعرى گفتم صنما لعل لبانت نمكى گفتا كه چه دانى نمكى تا نمكى . گفتم كه مرخصم بكن تابمكم گفتا كه مرخصى نه خيلى كمكى .(29)
ادامه نوشته »(لطيفه )23
(لطيفه ) مردى كه دماغش به طرف چپ كج بود وارد شهرى شد، يكى از بزازهاى آن شهر، وى را ديد، از او تقاضا كرد كه در آن شهر بماند، و شاگردى مغازه او را بنمايد آن مرد قبول نمى كرد، چون اصرار از حد گذشت ، مردم او را سرزنش كردند كه اين چه اصرارى است به او مى …
ادامه نوشته »شناختن ماههاى رومى
شناختن ماههاى رومى نيسان سى و يك روز است و آن برج حمل است هفتم از آن طالع حوت است . ايار: برج ثور است و آن سى و يك روز است و پنجم آن براى مسافرت دريا خوب است چون هوا معتدل است و روز يازدهم آن اول بارح است و روز بيست و سوم آن طالع ثريا است …
ادامه نوشته »لطيفه22
لطيفه دو نفر شيعه و سنى با هم درباره بحث مى كردند، سنى گفت : چون معاويه هم صحبت با پيامبر اسلام بوده از اهل نجات است شيعه گفت : چون وى با على وصى پيامبر محاربه كرده است از اهل هلاكت است . شيعه اين جمله را نيز اضافه كرد، كه اگر خدا بخواهد معاويه را به بهشت ببرد، …
ادامه نوشته »لطيفه21
لطيفه گويند حاج آقا جمال كه يكى از علماء شيعه است به پدر بزرگوارش گفت : مگر قرآن مجيد بنايش بر اختصار كلمات نيست ، پدرش در جواب گفت : بلى بناى قرآن بر اختصار است ، آقا جمال گفت : پس چرا قرآن درباره اينكه پسر دو برابر دختر ارث مى برد مى گويد: (( ((و للذكر مثل …
ادامه نوشته »مقلوب نمودن
مقلوب نمودن و آن كلمه اى است كه اگر از آخر نيز بخوانيم باز همان شود مانند سگ مگس . شاعر گفته : سگ مگس را اگر كنى مقلوب قلب او غير سگ مگس نشود. و مؤ لف در اشعارى كه قافيه اش انقلاب است گويد:
ادامه نوشته »شعر بدون نقطه
شعر بدون نقطه كه گرد كردگار گردم مردوار در عالم كه كرد اساس مكارم ممهد و محكم عماد عالم عادل سوار ساعد ملك اساس طارم اسلام و سرور عالم ملك علو و عطارد علوم و مهر عطا سماك رمح و اسد حمله و هلال علم سرو اهل محامد هلاك عمر عدو سر ملوك و دلارام ملك و اصل حكم كلام …
ادامه نوشته »لطيفه20
لطيفه به ابن مقله گفته شد: آيا چيزى از فارسى مى دانى ؟ گفت فقط يك كلمه از فارسى مى دانم و آن شاموخ است يعنى ساكت شو، مقصود او كلمه خاموش بود كه اين را هم درست ياد نگرفته بود.
ادامه نوشته »لطيفه شعرى از ابن يمين
لطيفه شعرى از ابن يمين واعظى بود بر سر منبر لفظ چون در به وعظ بگشاده . گفت مرد را بود به بهشت چند حور لطيف آماده . از ميانه زنى به پا برخاست دلش اندر تفكر افتاده . گفت بهر خداى مولانا سخنى گفته اى بود ساده . گفت در خلد حور نر باشد يا بود جمله همچو من …
ادامه نوشته »شعرى از عراقى ياصاحب الزمان
شعرى از عراقى ياصاحب الزمان خوشا دردى كه درمانش تو باشى خوشا راهى كه پايانش تو باشى . خوشا چشمى كه رخسار تو بيند خوشا جانى كه جانانش تو باشى . چه خوش باشد دل اميدوارى كه اميد و دل جانش تو باشى . خوشى و خرمى و كامرانى كسى دارد كه خواهانش تو باشى . چه باك آيد زكس …
ادامه نوشته »