خداوند در گذشته ، دو فرشته فرستاد تا اهل شهرى را هلاك كنند،
هنگامى كه دو ملك براى انجام ماءموریت به آن شهر رسیدند، به مرد
عابدى برخوردند كه در دل شب ایستاده و با گریه و زارى عبادت
مى كند.
یكى از فرشته ها به دیگرى گفت :
این مرد را مى بینى ! كه چگونه گریه و زارى مى كند؟ آیا او را
نیز هلاك كنیم ؟
فرشته دیگرى گفت :
آرى ، من ماءموریت خویش را انجام مى دهم !
ملك گفت :
من درباره این مرد باید دوباره با خداوند مذاكره كنم . پس از
بیان حال عابد، خداوند به او وحى فرستاد، این عابد را نیز با
دیگران هلاك كن كه تاكنون به خاطر من ، خشم ، چهره او را در
مقابل گناهكاران دگرگون نساخته است . بحارالانوار جلد 100، ص 83.