220 – نورانى شدن چهره در عالم برزخ
ثورى مى گويد: يك سال در مراسم حج ، مردى را ديدم كه هنگام طواف تنها ذكر صلوات در را مى گويد. در وقوف عرفات هم فقط به اين ذكر اكتفا مى كند، در مدينه نيز تنها ذكرش صلوات بود.
من به او گفتم : تو هم در مكه و هم در مدينه تنها ذكر صلوات بر محمد و آل طاهرينش بود، در عرفات كه جايگاه و روز ناله و زارى و طلب حاجت است هم ، تو همه چيز را گذاشتى و فقط صلوات فرستادى ، علت چيست ؟
او گفت : سال گذشته من به همراه پدرم به مكه آمدم ، در يكى از منازل ، پدرم بيمار شد و ما نتوانستيم به راه خود ادامه دهيم ، در همان جا خانه اى كرايه كرده و چراغى را روشن نمودم . سر پدرم در دامنم بود كه جان سپرد.
ديدم كه اندك اندك چهره اش سياه گشت . ترسيدم ، سرش را بر زمين گذاشتم و كنارش نشستم و از رسوايى فردا در مقابل مردم گريه مى كردم . در همين حال خوابم برد.
مردى زيبا، خوش بو و خوش پوش با عمامه سفيدى وارد شد. روپوش پدرم را برداشت ، دستى بر صورتش كشيد كه بر اثر آن رنگ چهره پدرم سپيد و نورانى گشت . من حيرت زده از او پرسيدم : تو كه هستى كه خدا از بركت وجود تو غم مرا برطرف ساخت ؟
فرمود: من صاحب قرآن ، محمد بن عبدالله پيامبر آخر زمانم . بدان و آگاه باش كه پدرت نافرمانى خدا را مى كرد و پيرو هواى نفس بود؛ اما چون پيوسته بر من صلوات مى فرستاد، در اين ساعت كه تيرگى و تاريكى گناه او را در بر گرفت من به دادش رسيدم .
او اين را گفت و از نظر من غايب گشت .
من از خواب برخاستم و ديدم كه چهره پدرم مانند ماه شب چهارده مى درخشد. از آن روز به بعد بود كه فايده صلوات را فهميدم ، تسبيح و دعا را رها كرده و در هر حال و پيوسته صلوات مى فرستم .