باب پنجم : در بيان قصص حضرت هود عليه السلام و قوم آن حضرت و قصه شديد وشداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است

باب پنجم : در بيان قصص حضرت هود عليه السلام و قوم آن حضرت و قصه شديد وشداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است
فصل اول : در قصه هود عليه السلام و قوم او عاد است
ابن بابويه و قطب راوندى گفته اند: هود پسر عبدالله پسر رياح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر سام پسر نوح عليه السلام است . (620)
و بعضى گفته اند: اسم هود عابر است و پسر شالخ ارفخشد پسر سام پسر نوح است . (621)
و ابن بابويه رحمة الله گفته است : آن حضرت را براى اين هود گفتند كه هدايت يافت در ميان قوم خود به امرى كه آنها از آن گمراه بودند. (622)


و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون هنگام وفات حضرت نوح شد، شيعيان خود و تابعان حق را طلبيد و فرمود: بدانيد بعد از من غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت غالب خواهند شد پيشوايان باطل و سلاطين جابر، و حق تعالى آن شدت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من كه نام او هود است ، و او را هيئت نيكو و اخلاق پسنديده و سكينه و وقار خواهد بود، و شبيه خواهد بود به من در صورت و خلق ، و چون او ظاهر شود خدا دشمنان شما را به باد، هلاك گرداند.
پس شيعيان پيوسته انتظار قدومن هود عليه السلام مى كشيدند تا آنكه مدت بر ايشان طولانى شد و دلهاى بسيارى از ايشان قساوت بهم رسانيد، پس خدا هود را ظاهر گردانيد در هنگامى كه ايشان نااميد شده بودند و بلاى ايشان عظيم شده بود، پس ‍ خدا هلاك كرد دشمنان ايشان را به باد عقيم كه در قرآن ياد فرموده است ، پس باز غيبتى بهم رسيد و طاغيان غالب شدند تا حضرت صالح عليه السلام ظاهر شد. (623)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة الله روايت كرده اند از وهب كه : چون هود را چهل سال تمام شد، خدا وحى فرمود بسوى او كه : برو بسوى قوم خود و ايشان را بخوان بسوى عبادت من و يگانه پرستى من ، اگر تو را اجابت كنند قوت و اموالشان را زياده گردانم ، پس ايشان روزى در مجمعى مجتمع بودند كه ناگاه هود عليه السلام به نزد ايشان آمد و گفت :اى قوم !عبادت كنيد خدا را كه شما را خدائى و آفريننده اى و معبودى بغير او نيست .
ايشان گفتند :اى هود!تو ندز ما ثقه و محل اعتماد و امين بودى .
گفت : من رسول خدايم بسوى شما، ترك كنيد پرستيدن بتها را.
چون اين سخن از او شنيدند به خشم آمده و بر روى او دويدند و گلويش را فشردند تا آنكه نزديك به مردن رسيد پس دست از آن حضرت برداشتند،و آن حضرت يك شبانه روز بيهوش افتاده بود، چون به هوش آمد گفت : خداوندا!آنچه فرمودى كردم و آنچه ايشان با من كردند ديدى .
پس جبرئيل بر او فرود آمد و گفت : حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه ملال بهم نرسانى و سستى نورزى از خواندن قوم خود، و تو را وعده داده است كه از تو ترسى در دلهاى ايشان بيفكند كه بعد از اين قادر نباشد بر زدن تو.
پس هود به نزد ايشان آمد و فرمود: شما بسيار تجبر كرديد در زمين ، و فساد بى حد از شما به ظهور آمد.
گفتند:اى هود!ترك اين سخن بكن كه اگر اين مرتبه تو را آزار كنيم چنان خواهيم كرد كه اول را فراموش كنى .
هود فرمود: اين سخنان را ترك كنيد به توبه و بازگشت نمائيد بسوى خداى خود.
پس چون قوم ، رعب و ترس عظيم از او در دل خود مشاهده نمودند، دانستند ديگر بر زدن او قادر نيستند، همگى جمعيت كردند بر اذيت او، هود نعره اى زد بر ايشان كه همگى از شدت و دهشت آن به رو افتادند، پس گفت :اى قوم !بسيار مانديد در كفر چنانچه قوم نوح ماندند، و سزاوار است كه من نفرين كنم بر شما چنانچه نوح عليه السلام بر قوم خود نفرين كرد.
ايشان گفتند:اى هود!خدايان قوم نوح ضعيف و ناتوان بودند و خداهاى ما قوى و تنومند هستند، و مى بينى شدت بدنهاى ما را (طول ايشان صد و بيست ذراع بود به ذراع متعارف زمان خودشان ، و عرض ايشان شصت ذراع بود، و گاه بود كه يكى از ايشان دست مى زد به كوه كوچكى و از جا مى كند).
پس بر اين حال هتفصد و شصت سال ايشان را دعوت كرد، و چون خدا خواست ايشان را هلاك كند ريگهاى بيابان احقاف و سنگهاى آن را بر گرد ايشان جمع آورد و تلها گردانيد، پس هود به ايشان فرمود: مى ترسم كه اين تلها در باب شما به امرى ماءمور شوند و عذابى گردند بر شما.
و هود بسيار غمگين شد از تكذيب كردن ايشان ، پس آن تلها ندا كردند هود عليه السلام را كه : شاد باش اى هود، كه عاد قوم تو را از ما روز بدى خواهد بود.
چون هود اين ندا شنيد فرمود:اى قوم !از خدا بترسيد و او را عبادت كنيد كه اگر ايمان نياوريد اين كوهها و تلها همه عذاب و غضب گردند بر شما.
چون اين را شنيدند شروع كردند به نقل كردن آن تلها، و هر چند برداشتند بيشتر شد، هود عرض كرد: خداوندا!رسالتهاى تو را رسانيدم و زياد نمى شود ايشان را مگر كفر. خدا وحى فرمود بسوى او كه : من باران را از ايشان باز مى دارم .
هود گفت :اى قوم !خدا مرا وعده كرده است كه شما را هلاك گرداند.
و صداى او به كوهها رسيد تا آنكه شنيدند همه وحشيان و درندگان و مرغان ، پس از هر جنسى از ايشان جمعى به نزد هود آمدند و گريستند و گفتند:اى هود!آيا ما را هلاك مى گردانى با هالكان ؟
پس هود در حق ايشان دعا كرد، حق تعالى به او وحى فرمود: من هلاك نمى كنم كسى را كه معصيت من نكرده است به گناه كسى كه مرا معصيت كرده است . (624)
و على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : عاد كه قبيله و قوم هود عليه السلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر، و شهرهاى ايشان چهار منزل بود، و زراعت و درخت خرما بسيار داشتند، و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشان را، پس بت پرستيدند ، و خدا هود عليه السلام را بر ايشان مبعوث فرمود كه دعوت كند ايشان را به اسلام و ترك بت پرستى ، پس ابا كردند و به هود ايمان نياوردند و او را اذيت كردند، پس حق تعالى هفت سال باران را از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد، و هود عليه السلام خود نيز مشغول زراعت بود و آب مى كشيد براى زراعت ، پس جمعى آمدند به در خانه او و او را مى خواستند، ناگاه ديدند كه از خانه هود پير زالى بيرون آمد سفيد مو و يك چشم و گفت : كيستيد شما؟
گفتند: ما از فلان بلاد آمده ايم ، خشكسالى در ميان ما بهم رسيده است ، آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد.
آن زن گفت : اگر دعاى هود مستجاب مى بود از براى خودش دعا مى كرد كه زراعتش ‍ همه سوخته است از كم آبى .
گفتند: الحال كجاست ؟
گفت : در فلان موضع است .
پس آمدند به خدمت آن حضرت و گفتند:اى پيغمبر خدا!شهرهاى ما خشكيده است و باران نمى بارد، از خدا بخواه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت به ما عطا فرمايد.
پس هود مهياى نماز شد و نماز كرد و براى ايشان دعا كرد و به ايشان گفت : برگرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى نعمت در بلاد شما بهم رسيد.
گفتند:اى پيغمبر خدا!ما چيز عجيبى ديديم .
فرمود كه : چه ديديد؟
گفتند: در منزل تو پير زال سفيد موى يك چشم كورى ديديم . و سخنان او را نقل كردند.
فرمود: او زن من است و من دعا مى كنم خدا عمر او را دراز كند.
گفتند: به چه سبب او را دعا مى كنيد؟!
فرمود: چون خدا هيچ مؤ منى را نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را اذيت مى كند، و اين دشمن من است ، و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسى باشد كه او مالك اختيار من باشد.
پس هود عليه السلام در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا مى خواند و نهى مى كرد از عبادت بتها و مى گفت : ترك كنيد بت پرستى را و خداى يگانه را بپرستيد تا آبادانى در شهرهاى شما بهم رسد و حق تعالى باران بر شما بفرستد.
پس چون ايمان نياوردند، خدا فرستاد براى ايشان باد بسيار سرد از حد تجاوز كننده ، و مسخر گردانيد آن باد را بر ايشان هفت شب و هشت روز ميشوم .
حضرت فرمود: شومى آن به اين بود كه ماه منحوس بود به زحل هفت شب و هشت روز. (625)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بدرستى كه حق تعالى را بادهاى رحمت و بادهاى عذاب هست ، و اگر خواهد كه باد عذاب را باد رحمت فرمايد، مى كند، و هرگز باد رحمت را باد عذاب نمى كند، زيرا هرگز نمى باشد كه گروهى اطاعت خدا كنند و طاعت ايشان وبال گردد بر ايشان مگر آنكه از طاعت بگردند.
و فرمود: چنين كرد خدا به قوم يونس عليه السلام ، چون ايمان آوردند رحمت كرد بر ايشان بعد از آنكه عذاب را بر ايشان مقدر و مقضى گردانيده بود، پس تدارك فرمود ايشان را به رحمت خود، و عذابى كه مقدر گردانيده بود بر ايشان رحمت گردانيد و عذاب را از ايشان برگردانيد و حال آنكه بر ايشان فرستاده بود و ايشان را فرا گرفته بود، و آن در وقتى بود كه ايمان آوردند و تضرع بسوى خدا كردند.
و اما ريح عقيم كه خدا بر قوم عاد فرستاد آن باد عذابى است كه هيچ رحمى را آبستن نمى كند و هيچ گياهى را به نشو و نما در نمى آورد، و آن بادى است كه بيرون مى آيد از زير زمين هفتم ، و هرگز از آن باد چيزى بيرون نيامده است مگر بر قوم عاد در وقتى كه خدا غضب فرمود بر ايشان ، پس امر فرمود خزينه داران را كه بيرون كنند از آن به قدر گشادگى انگشتر، پس باد نافرمانى كرد بر خزينه داران و بيرون آمد به قدر دماغ گاوى از روى خشم بر قوم عاد، پس فرياد برآوردند خازنان بسوى خدا از اين حال و گفتند: پروردگارا!اين باد بر ما طغيان كرد و مى ترسيم كه هلاك شوند به اين باد آنها كه معصيت تو نكرده اند از آفريده هاى تو و آباد كنندگان شهرهاى تو.
پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه برگردانيد باد را به بال خود و گفت : بيرون آى همان قدر كه ماءمور شده اى ، پس برگشت و به همان مقدار بيرون آمد و هلاك كرد قوم عاد را و هر كه نزد ايشان بود. (626)
و در حديث حسن منقول است كه : معتصم امر كرد در بطانيه چاهى بكنند و تا سيصد قامت كندند و آب ظاهر نشد، پس گذاشت و ديگر نكند. و چون متوكل خليفه شد امر كرد هر قدر كه بايد كند بكنند تا آب ظاهر شود، پس كندند تا به حدى كه در هر صد قامت يك چرخ گذاشتند تا آنكه به سنگى رسيدند، چون آن را به كلنگ شكستند از آنجا باد بسيار سردى بيرون آمد و هر كه نزديك آن چاه بود همه را هلاك كرد. پس چون اين خبر به متوكل رسيد خود و هر كه از علما نزد او بود حيران شدند و سر اين امر را ندانستند. پس نامه اى در اين باب به امام على نقى عليه السلام نوشتند، حضرت جواب فرمود: اينها شهرهاى احقاف است ، و ايشان قوم عادند كه خدا آنها را به باد تند سرد هلاك كرد، و پيغمبر ايشان هود بود، و شهرهاى ايشان آبادان و با خير فراوان بودند، پس خدا باران را از ايشان حبس فرمود هفت سال تا به خشكسالى افتادند و خير از بلاد ايشان برطرف شد. و هود عليه السلام به ايشان مى گفت : طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود و توبه كنيد بسوى او تا خدا بفرستد باران را بر شما ريزنده ، و زياد گرداند شما را قوتى بسوى قوت شما، و پشت مكنيد بسوى حق جرم كنندگان .
پس چون ايمان نياوردند و طغيان ايشان زياده شد خدا وحى نمود به هود كه : عذاب در فلان وقت بسوى ايشان خواهد آمد، بادى خواهد بود كه در آن عذابى دردناك باشد. پس چون آن وقت شد، ديدند ابرى رو به ايشان مى آيد، پس شادى كردند و گفتند: اين ابرى است كه باران بر ما خواهد باريد.
هود گفت : بلكه همان عذابى است كه تعجيل مى كرديد و مى طلبيديد. (627)
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : بادى هرگز بيرون نرفت بى مكيال و پيمانى مگر در زمان عاد كه زيادتى نمود بر خزينه دارانش و بيرون آمد مانند سوراخ سوزنى ، پس هلاك كرد قوم عاد را. (628)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه بادها پنج اند و يكى از آنها عقيم است ، پس پناه مى بريم به خدا از شر آن . (629)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب روايت كرده است كه : ريح عقيم روى اين زمينى است (630) كه ما بر روى آنيم ، به هفتاد هزار مهار از آهن آن را بسته اند، و و موكل گردانيده اند به هر مهارى هفتاد هزار ملك ، پس چون حق تعالى مسلط گردانيد آن را بر قوم عاد رخصت طلبيدند خازنان آن باد از پروردگار خود كه بيرون آيد باد مثل آنچه از دماغ گاو بيرون مى آيد، و اگر خدا رخصت مى داد بر روى زمين هيچ چيز نمى گذاشت مگر آنكه آن را مى سوخت ، پس خدا وحى نمود بسوى خزينه داران كه : بيرون كنيد از باد مانند سوراخ انگشتر، پس به همان هلاك شدند قوم عاد، و به همين باد خدا در ابتداى قيامت كوهها و تلها و شهرها و قصرها را هموار خواهد نمود، و اين را عقيم مى نامند به سبب آنكه آبستن است به عذاب و عقيم است از رحمت ، و آن باد كه بر قوم عاد وزيد خرد كرد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را و همه را به مثابه ريگ روان كرد كه باد آن را به هوا برد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ما تذر من شى ء اتت عليه الا جعلتهت كالرميم (631) يعنى : ترك نمى كرد چيزى را كه بر آن وارد شود مگر آنكه مى گردانيد آن را مانند استخوان پوسيده يا گياه پوسيده ، و به اين سبب اكثر ريگ روان در آن شهرهاست ، زيرا كه باد آن شهرها را ريزه ريزه كرد، و وزيد بر ايشان هفت شب و هشت روز پى در پى ، مردان و زنان را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد، پس ‍ سرنگون ايشان را به زير مى آورد، و كوههاى ايشان را از بيخ مى كند چنانچه خانه هاى ايشان را مى كند و ريزه ريزه مى كرد، و به اين سبب ريگ روان كوه نمى باشد، و به اين سبب ايشان را ذات العماد فرموده است خدا، زيرا كه ايشان عمودها و ستونها از كوهها مى تراشيدند به قدر بلندى كوه ، و اين عمودها را نصب مى كردند، و قصرها بر روى اين عمودها بنا مى كردند. (632)
و ايضا از وهب روايت كرده است كه : امر قوم عاد چنين بود كه هر ريگ روان كه بر روى زمين هست در هر شهرى كه باشد مسكن عاد بود در زمان ايشان ، و پيشتر ريگ در شهرها بود اما بسيار نبود تا آن زمان كه بسيار بهم رسيد، و اصل اين ريگ ، قصرهاى محكم بود و قلعه ها و حصارها و شهرها و آب انبارها و خانه ها و باغها از قوم عاد، و بلاد ايشان آبادترين بلاد عرب بود، و بت پرستيدند حق تعالى بر ايشان غضب كرد و ريح عقيم را بر ايشان فرستاد كه قصرهها و شهرهاه و قلعه ها و مساكن و منازل ايشان را ريزه ريزه نمود كه ريگ روان شد، و ايشان سيزده قبيله بودند، و حضرت هود عليه السلام در ميان ايشان صاحب حسب و نسب بزرگ و ثروت و مال بسيار بود، و شبيه ترين فرزندان آدم بود به آدم ، و مرد گندم گون بسيار موى و خوشرو بود، و احدى از مردم شبيه تر نبود به آدم از او مگر حضرت يوسف عليه السلام ، پس هود عليه السلام زمان بسيارى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت مى كرد، و نهى مى كرد ايشان را از شرك به خدا و ظلم كردن بر مردم ، و مى ترسانيد ايشان را به عذاب ، پس لجاجت نمودند و از طريقه باطل برنگشتند، و ايشان در احقاف مى بودند، و هيچ امت زياده از ايشان نبود در بسيارى و در شدت بطش و غضب .
پس چون باد را ديدند كه رو به ايشان مى آيد به هود گفتند كه : ما را به باد مى ترسانى ؟ پس جمع كردند فرزندان و مالهاى خود را در دره اى از اين دره ها و ايستادند بر در آن دره كه دفع نمايند باد را از مالها و زنان و فرزندان خود، پس باد در زير پاى ايشان داخل شد و ايشان را از زمين كند و بسوى آسمان بالا برد ، پس ايشان را از هوا به دريا افكندن ، و حق تعالى پيشتر مورچه را بر ايشان مسلط كرده بود آنقدر كه طاقت نداشتند، و در گوش و چشم و دهان و بينى ايشان داخل مى شدند، تا آنكه ايشان ترك بلاد خود كردند و از اموال خود دور افتادند، و حق تعالى مسخر ايشان گردانيده بود از كندن كوهها و سنگها و ستونها و قوت بر كارها آنچه از براى احدى غير ايشان مسخر نكرده بود پيش از ايشان و بعد از ايشان ، و اكثر ايشان در دهنا و يبرين و عالج بودند تا يمن و حضرموت . (633)
و بعد از هلاك ايشان ، حضرت هود عليه السلام با هر كه به او ايمان آورده بود ملحق شدند به مكه ، و در مكه بودند تا از دنيا رحلت نمودند، و حضرت صالح عليه السلام نيز چنين كرد و در اين دره روحا كه نزديك مكه است هفتاد هزار پيغمبر به قصد حج گذشته اند، همه جامه هاى پشم پوشيده و مهار شتران ايشان از بافته پشم بود، و خدا را تلبيه مى گفتند به تلبيه هاى مختلف ، و از جمله اين پيغمبران بودند هود و صالح و ابراهيم و موسى و شعيب و يونس عليهم السلام ، و هود مرد تاجرى بود. (634)
و به سند معتبر از على بن يقطين منقول است كه : منصور دوانيقى امر كرد يقطين را كه چاهى بكند در قصر عبادى ، و پيوسته يقطين به كندن آن مشغول بود تا منصور مرد و آب بيرون نيامد، چون اين خبر را به مهدى گفتند گفت : البته مى كنم تا آب بيرون آيد اگر چه بايد كه جميع بيت المال را صرف كنم ، پس يقطين برادر خود ابوموسى را فرستاد كه مشغول كندن شد و آنقدر كندند كه در ته زمين سوراخى شد و از آنجا بادى بيرون آمد و ايشان ترسيدند و اين خبر را به ابوموسى نقل كردند، ابوموسى به نزد چاه آمد و گفت : مرا به چاه فرو فرستيد و گشادگى سر چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس او را در محملى نشاندند و به ريسمانها بستند و در چاه فرو فرستادند، چون به قعر چاه رسيد هول عظيمى از آن سوراخ مشاهده نمود و صداى باد از زير آن سوراخ شنيد، پس امر كرد كه آن سوراخ را گشاده كردند به قدر درگاه بزرگى و امر كرد كه دو شخص را در محملى نشاندند و گفت : خبر اين زير را براى من بياوريد، و محمل را به ريسمانها بستند و از آن سوراخ به زير فرستادند.
پس مدتى در آن زير ماندند، پس ريسمان را حركت دادند، چون ايشان را بالا كشيدند گفتند: امور عظيمه اى مشاهده نموديم ، مردان و زنان و خانه ها و ظرفها و متاعها ديديم كه همه سنگ شده بودند، و مردان و زنان جامه ها پوشيده بودند، بعضى نشسته و بعضى بر پهلو خوابيده و بعضى تكيه كرده ، چون دست بر ايشان گذاشتيم جامه هاى ايشان مانند غبار به هوا رفت و منازل ايشان به حال خود باقى ماند.
ابوموسى اين خبر را به مهدى نوشت ، چون همه علما در اين امر متحير شدند، مهدى به مدينه نوشت و حضرت امام موسى كاظم عليه السلام را براى حل اين اشكال طلب نمود. چون آن حضرت به عراق تشريف آوردند، مهدى اين واقعه را به خدمت آن حضرت عرض كرد، آن حضرت چون اين قصه را شنيدند بسيار گريستند و فرمودند كه : اينها بقيه قوم عادند، خدا غضب كرد بر ايشان و خانه هاى ايشان با ايشان به زمين فرو رفتند، اينها اصحاب احقافند.
مهدى پرسيد: احقاف چيست ؟
فرمود: ريگ . (635)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى حضرت هود عليه السلام را مبعوث گردانيد، اسلام آوردند به او عقب از فرزندان سام كه اوصاف آن حضرت را ضبط نموده بودند، و اما ديگران پس گفتند: كيست كه قوتش از ما بيشتر باشد؟ پس هلاك شدند به ريح عقيم ، و هود عليه السلام وصيت نمود بسوى ايشان و بشارت داد ايشان را به مبعوث شدن حضرت صالح عليه السلام . (636)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : عمرهاى قوم هود چهارصد سال بود، و خدا عذاب نمود اول ايشان را به قحط و خشكسالى در مدت سه سال و از كفر خود برنگشتند، پس چون قحط بر ايشان شديد شد گروهى را فرستادند به كوههاى مكه و موضع كعبه را نمى شناختند كه از براى ايشان دعاى باران بكنند، پس ‍ چون رفتند و دعا كردند سه ابر از براى ايشان بلند شد، ايشان ابر اول و دوم را نپسنديدند و ابر سوم را كه در آن عذاب بود اختيار نمودند و همان ابر آمد و باعث هلاك ايشان شد، و چون باد بر ايشان وزيد ايشان رئيسى داشتند كه او را خلجان مى گفتند، به هود عليه السلام گفت :اى هود!اين باد كه مى آيد با آن خلقى هستند مانند شتران و عمودها با خود دارند و آنهايند كه اين بلاها بر سر ما مى آورند؟
هود گفت : اينها فرشتگان خدايند.
خلجان گفت : اگر ما ايمان به پروردگار تو بياوريم ، ما را مسلط مى كند بر اين فرشتگان كه انتقام خود را از ايشان بكشيم ؟
هود گفت كه : خدا اهل معصيت خود را بر اهل طاعت خود مسلط نمى گرداند.
خلجان گفت : آن مردان ما كه هلاك شدند چون مى شوند؟
هود گفت : خدا عوض مى دهد به تو جمعى را كه بهتر از آنها باشند.
خلجان گفت : خيرى نيست در زندگانى بعد از آنها. و اختيار كرد ملحق شدن به قوم خود را پس هلاك شد. (637)
و به سند معتبر مروى است كه اصبغ بن نباته گفت كه : بيرون رفتيم با اميرالمؤ منين عليه السلام بسوى نخيله ، ناگاه جمعى از يهود پيدا شدند كه مرده اى از خود را برداشته آورده بودند كه در آنجا دفن كنند، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام فرمود: ببين اين جماعت چه مى گويند در باب اين قبر؟
امام حسن گفت : مى گويند: قبر هود است .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم ، اين قبر يهودا پسر يعقوب عليه السلام است . پس فرمود كه : كى از اهل مهره در اينجا هست ؟
مرد پيرى گفت : من از ايشانم .
فرمود: در كجاست منزل تو؟
گفت : در مهره بر كنار دريا.
فرمود: چه مقدار راه است از آنجا تا آن كوه كه صومعه اى بر بالاى آن است ؟
گفت : نزديك است به آن .
فرمود: قوم تو چه مى گويند در آن ؟
گفت : مى گويند كه قبر ساحرى است .
فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم ، آن قبر هود عليه السلام است . (638)
مؤ لف گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف است در موضع قبر آن حضرت ؛ بعضى گفته اند: در غارى است در حضر موت . (639)
و ارباب تاريخ از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام روايت كرده اند كه : بر تل سرخى در حضر موت . (640)
و بعضى گفته اند كه : در مكه در حجر اسماعيل مدفون است . (641)
و در روايت معتبر وارد شده است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام بعد از ضربت خوردن فرمود كه : مرا در نجف در قبر دو برادرم هود و صالح عليهما السلام دفن كن . (642)
و در روايت ديگر از امام حسن عليه السلام منقول است كه فرمود: پدرم حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دفن كن مرا در قبر برادرم هود. (643)
پس ممكن است كه آنچه در حديث سابق وارد شده است غرض بيان محل دفن هود عليه السلام اولا بوده باشد و بعد از دفن مانند آدم عليه السلام جسد مباركش را به نجف نقل كرده باشند.
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون بادها مى وزد و غبار سفيد و سياه و زرد مى آورد آنها استخوانهاى پوسيده و عمارتهاى ريزنده قوم عاد است . (644)
و احاديث معتبره بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى انا ارسلنا عليهم ريحا صر صرا فى يوم نحس مستمر (645) كه ترجمه اش اين است : بدرستى كه ما فرستاديم بر قوم هود بادى صرصرى يعنى تند يا سرد در روز نحسى كه نحوسش مستمر است ، يا مستمر بود بر ايشان .
و در احاديث وارد شده است كه : مراد از اين روز نحس مستمر، چهارشنبه آخر ماه است . (646)
و از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : خدا را خانه بادى هست كه قفل بر آن زده اند، كه اگر قفل را بگشايند به هوا برود و نابود گرداند آنچه در ميان آسمان و زمين است ، و فرستاده نشده از آن بر قوم عاد مگر به قدر انگشترى ، و هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلى الله عليه و آله و سلم به عربى سخن مى گفتند. (647)
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه : قوم هود به قدرى بلند بود مانند درخت خرما بسيار بلند، يكى از ايشان دست بر كوهى مى انداخت و قطعه اى از آن را مى كند. (648)
و از وهب روايت كرده اند كه : آن هشت روز كه باد بر قوم هود وزيد همان ايام است كه عرب ايام برد العجوز مى نامند آنها را، كه در غالب اوقات در همه بلاد در آن بادهاى تند مى وزد و سرمائى صعب ظاهر مى شود، و به اين سبب آنها را نسبت به عجوز داده اند كه در ميان قوم عاد پير زالى داخل زير زمينى شد و باد از پى او رفت و در روز هشتم او را هلاك نمود. (649)
و حق تعالى در آيات بسيار قصه قوم هود را بيان فرموده است ، چنانچه در يك جا فرموده است :.فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را يعنى كه از قبيله ايشان بود گفت :اى قوم من !عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى و آفريننده و معبودى بغير او، آيا نمى پرهيزيد از عذاب او؟
گفتند بزرگان و اشرافى كه كافر بودند از قوم او، بدرستى كه ما تو را مى بينيم در سفاهت و بدرستى كه ما گمان مى كنيم تو را از دروغگويان .
گفت :اى قوم من !نيست با من سفاهتى و ليكن من رسول و فرستاده شده ام از جانب خداوند عالميان ، مى رسانم به شما رسالتها و پيغامهاى پروردگار خود را و من از براى شما خيرخواه امينم ، آيا تعجب مى كنيد از آنكه آمده است ياد آورنده اى از خداوند شما، يا شخصى از شما كه بترساند شما را از عذاب خدا؟ و ياد آوريد چون گردانيد خدا شما را خليفه ها بعد از قوم نوح و زياد كرد شما را در خلق گشادگى يعنى شما را قوى و تنومند آفريد پس ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگارى يابيد.
گفتند: آيا آمده اى بسوى ما براى اينكه بپرستيم خدا را تنها و ترك كنيم آن بتها را كه مى پرستيدند پدران ما؟!پس بياور بسوى ما آنچه وعده مى كردى ما را از عذاب خدا اگر از راستگويانى .
هود گفت كه : بتحقيق كه واقع و واجب شده است بر شما از پروردگار شما عذابى و غضبى ، آيا مجادله مى نمائيد با من در نامى چند كه نام نهاده ايد آنها را شما و پدران شما يعنى بتها كه آنها را خدا و حافظ و روزى دهنده خود نام كرده ايد نفرستاده است خدا براى اينها هيچ حجتى ، پس انتظار بكشيد عذاب خدا را كه من نيز با شما منتظرم .
پس نجات داديم ما هود را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خدا و قطع نموديم آخر آنان را كه تكذيب نمودند به آيات ما يعنى مستاءصل نموديم ايشان را و نبودند ايمان آورندگان . (650)
و در جاى ديگر فرموده است :. فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را، گفت :اى قوم من !عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، نيستيد شما مگر افترا كنندگان ؛اى قوم من !سؤ ال نمى كنم از شما بر پيغمبرى خود مزدى ، نيست مزد من مگر بر آن كه مرا از نو پديد آورنده است آيا صاحب عقل نيستيد شما؟ و اى قوم من !طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او تا بفرستد آسمان را بر شما ريزنده و زياده كند شما را قوتى بسوى قوت شما، و رو مگردانيد از آنچه من به شما مى گويم جرم كنندگان .
گفتند به دروغ و از روى عناد كه :اى هود!نياورده اى براى ما بينه اى و معجزه اى ، و ما نيستيم ترك كننده خدايان خود را از گفتار تو، و نيستيم از براى تو ايمان آورندگان ، نمى گوئيم مگر آنكه خداهاى ما تو را ديوانه كرده اند به سبب آنكه بد گفتى به ايشان .
هود گفت : بدرستى كه من گواه مى گيرم خدا را و گواه باشيد شما كه من بيزارم از آنچه شما شريك پروردگار من كرده ايد، پس همه شما در مقام كيد و ضرر باشييد و مرا مهلت مدهيد يعنى نمى توانيد به من ضرر رسانيد و اين معجزه من است بدرستى كه توكل كردم بر خدا پروردگار من و پروردگار شما، نيست هيچ دابه اى مگر آنكه خدا گيرنده است ناصيه او را يعنى مقهور اوست بدرستى كه پروردگار من بر راه راست است در خلق و رزق و هدايت و اتمام حجت و انتقام و عذاب ، و اگر پشت كنيد و قبول نكنيد پس بتحقيق كه رسانيدم به شما آچه فرستاده شده بودم به آن بسوى شما، و پروردگار من شما را هلاك خواهد كرد و قوم ديگر به عوض ‍ شما در جاى شما قرار خواهد و هيچ ضرر به او نمى رسد از هلاك شما، بدرستى كه پروردگار من بر همه چيز حافظ و مطلع است .
و چون آمد امر به عذاب ايشان ، نجات داديم هود را و آنها كه ايمان آورده بودند با او به رحمتى از ما و نجات داديم ايشان را از عذاب غليظ قيامت . (651)
و در جاى ديگر فرموده است :. تكذيب نمودند عاد مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان هود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا، بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا و من سؤ ال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى ، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان ، آيا بنا مى كنيد بر هر بلندى يا بر سر هر راهى آيتى در حالتى كه عبث و بى فايده است و بازى مى كنيد بعضى گفته اند كه : بناها بر سر راهها و بر بلنديها مى ساختند و در آنجا مى نشستند كه هر كه بگذرد به او استهزا و سخريه كنند، و بعضى گفته اند كه : برجها براى كبوتران بى فايده براى لهو و لعب مى ساختند (652) و مى سازيد قصرها و بناهاى محكم و رفيع كه شايد هميشه در آنها بمانيد، و چون دست بسوى كسى دراز مى كنيد جبر و ظلم كنندگان ، پس از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد و بترسيد از كسى كه امداد يعنى اعانت كرده است شما را به آنچه مى دانيد يا پياپى فرستاده است براى شما آن نعمتها را كه مى دانيد، امداد كرده است شما را به چهارپايان و پسران و باغستانها و چشمه ها، من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ را. گفتند: مساوى است بر ما، آيا پند دهى ما را يا نباشى از پند دهندگان ، نيست آنچه تو مى گوئى مگر دروغى كه پيغمبران پيش از تو گفتنند و نيستيم ما عذاب كرده شده .
پس به دروغ برداشتند او را، پس ما هلاك نموديم ايشان را . (653)
و در جاى ديگر فرموده است : اى محمد!اگر اعراض كنند قوم تو از گفتار تو، پس ‍ بگو، مى ترسانم شما را از صاعقه و عذابى مثل عاد و ثمود در وقتى كه پيغمبران آمدند بسوى ايشان از پيش رو و از خلف ايشان كه : عبادت مكنيد مگر خدا را.
. گفتند: اگر مى خواست پروردگار ما هر آينه مى فرستاد ملكى چند را، پس ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد كافرانيم . اما عاد پس تكبر كردند در زمين به ناحق و گفتند: كيست كه قوتش از ما زيادتر باشد؟ آيا ندانستند كه خداوندى كه ايشان را خلق كرده است قوتش از ايشان بيشتر است ؟ و انكار مى كردند آيات ما را پس فرستاديم بر ايشان بادى تند يا سرد در روزى نحس تا بچشانيم به ايشان عذاب خوارى در زندگانى دنيا و عذاب آخرت خوار كننده تر است و ايشان يارى كرده نمى شوند . (654)
و در جاى ديگر فرموده است : ياد كن برادر عاد را در وقتى كه ترسانيد قوم خود را در احقاف و حال آنكه گذشته بودند ترسانندگان از پيش روى او و از خلف او كه : مپرستيد مگر خدا را بدرستى كه من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ .
گفتند: آيا آمده اى كه ما را بگردانى از خدايان ما، پس بياور آنچه را وعده مى كنى از عذاب اگر از راست گويانى .
گفت : نيست علم آمدن عذاب مگر نزد خدا، و من مى رسانم به شما آنچه فرستاده شده ام به آن ، و ليكن مى بينم شما را گروهى سفاهت كننده و نادان .
.پس چون ديدند عذاب را ابرى مستقبل واديهاى ايشان گفتند: اين ابرى است باران بارنده بر ما.
هود گفت : بلكه آن چيزى است كه تعجيل مى كرديد به آن ، بادى است كه در آن عذابى دردناك هست كه هلاك مى كند هر چيزى را كه بر آن بگذرد به امر پروردگارش ، پس صبح كردند در حالى كه كه ديده نمى شد مگر خانه هاى ايشان ، چنين جزا مى دهيم گروه مجرمان را .(655)
و اهل تفسير ذكر كرده اند كه هود عليه السلام حظيره اى ساخت و خود با هر كه ايمان آورده بود داخل آن حظيره شدند و از آن باد به ايشان نمى رسيد مگر آنقدر كه لذت مى يافتند، و قوم عاد را مى كند و بالا مى برد آنقدر كه مانند ملخ مى نمودند، و فرود مى آورد ايشان را سرنگون ، و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان را ريزه ريزه مى كرد، و غارها و بناهاى محكم ساخته بودند براى دفع اين عذاب ، چون داخل مى شدند از پى ايشان باد داخل مى شد و ايشان را بيرون مى آورد و به هوا مى برد. (656)
فصل دوم : در قصه شديد و شداد و ارم ذات العماد است
ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمة الله و غير ايشان روايت كرده اند كه : مردى كه او را عبدالله بن قلابه مى گفتند بيرون رفت به طلب شترى كه از او گريخته بود، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن مى گشت ، ناگاه شهرى ديد و در آن حصارى بود و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و علمهاى بلند بود؛ چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچكس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از ناقه فرود آمد و پاى ناقه را عقال كرد (657) و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازه شهر داخل شد، ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن عظيمتر و بلندتر كسى نديده بود، و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و مرصع كرده بودند به ياقوت زرد و سرخ كه روشنى آنها آن امكان را پر كرده بود.
و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه نظركنندگان مثل آن نديده بودند هرگز، و قصرها ديد بر روى عمودهاى زبرجد و ياقوت بنا كرده و بالاى هر قصرى از آنها غرفه اى بود و بالاى هر غرفه ، غرفه اى ديگر، همه را به طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده ، و بر اين قصرها درها آويخته مانند دروازه شهر از چوبهاى خوشبو و به ياقوت مرصع كرده ، و فرش كرده بودند آن قصرها را به مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران .
پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بترسيد، پس نظر كرد در اطراف قصرها، خيابانها ديد مشتمل بر درختان كه ميوه ها از آنها آويخته و نهرها در زير آن درختان جارى بود، پس گفت : اين آن بهشت است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا، خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد؛ پس از آن مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران قدرى كه توانست برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى بكند و بيرون آمد و بر ناقه خود سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد و از آن مرواريدها و بندقها ظاهر كرد و خبر خود را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و زرد و متغير شده بودند از بسيارى زمانها كه بر آنها گذشته بود.
پس چون آن خبر شايع شد و به معاويه رسيد، رسولى بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛ چون آن شخص به نزد معاويه آمد او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤ ال كرد، آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت : آيا شنيده اى و در كتب ديده اى ؟ در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزه قصرها و غرفه هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است ؟
كعب گفت : بلى ، اين شهر را شداد پسر عاد بنا كرده است ، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است لم يخلق مثلها فى البلاد (658) يعنى : خلق نشده است مثل آن در شهرها .
معاويه گفت : حديثش را براى ما بيان كن .
كعب گفت : عاد اولى كه غير عاد قوم هودند، دو پسر داشت : يكى را شديد نام كرد و ديگرى را شداد، پس عاد مرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و تجبر عظيم بهم رسانيدند، و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند، پس شديد مرد و شداد بى منازعى در پادشاهى تمام روى زمين مستقل شد، و بسيار حريص بود به خواندن كتابها، و هرگاه مى شنيد ذكر بهشت را و آنچه در آن است از بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد راغب مى شد در آنكه در دنيا مثل آن را بسازد از روى تجبر بر خدا، پس مقرر كرد براى ساختن آن بهشت صد مرد را و هر يك از ايشان را هزار كس از اعوان داد و گفت : برويد و پيدا كنيد بيابانى كه نيكوتر و گشاده ترين بيابانها باشد و بسازيد از براى من در آن شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد، و در زير آن شهرها عمودها از زبرجد قرار دهيد و بر اين شهر قصرها قرار دهيد و بر قصرها غرفه ها بسازيد و بالاى غرفه ها غرفه ها بنا كنيد، و در زير اين قصرها در خيابانها اصناف ميوه ها غرس نمائيد، و نهرها جارى كنيد در زير درختان كه من در كتب ، صفت بهشت را خوانده ام و مى خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم .
گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا ونقره از كجا بهم رسانيم كه چنين شهرى بنا كرديم ؟ شداد گفت : مگر نمى دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است ؟
گفتند: بلى .
گفت : برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى يابيد بگيريد.
پس فرمانها نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شداد نهصد سال بود؛ پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما فارغ شديم از بهشت گفت : برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند، پس برگشتند و همه اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد، پس امر كرد مردم را كه بار نبندند بسوى ارم ذات العماد، پس ده سال تهيه و كارسازى رفتن كردند، پس شداد با لشكر و اتباعش روانه شدند بسوى ارم ، چون به مكانى رسيدند كه يك شب ويك روز راه مانده بود كه به ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.
و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت و پر ابرو و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها بيرون رود به طلب شترى و به آن سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت : و الله اين مرد است ، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان . (659)
و ابن بابويه فرموده است كه : ديدم در كتاب معمرين نقل كرده اند از هشام بن سعد كه گفت : سنگى يافتيم در اسكندريه كه در آن نوشته بود كه : منم شداد بن عاد كه ساختم ارم ذات العماد را كه مثل آن خلق نشده است در بلاد، و كشيدم لشكرها و به زور بازوى خود، واديها را سد كردم و بنا كردم قصرهاى ارم را در وقتى كه پيرى و مرگ نبود، و سنگ در نرمى مانند گل بود، و گنجى در دريا گذاشتم بر دوازده منزل كه آن را احدى بيرون نياورد تا امت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم آن را بيرون آورند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.