از ابى قلابه نقل شد كه : ايشان در خواب ديد، داخل قبرستانى شده است و مثل اين كه همه قبرها شكافته شده و مردگان از آن ها بيرون آمده و در كنار آنها نشسته و در مقابل هر كدام طبقى از نور گذاشته اند.
در ميان آن ها فقط همسايه او كه آن هم از دنيا رفته بود هديه و طبق نور ندارد. در ميان اموات خجلت زده و سر خود را به زير انداخته است . از او سئوال كرد: چرا براى تو طبق نورى نيامده است .
گفت : اى ابى قلابه ! هر كدام از آن ها اولادان صالحى ، دوستان با وفايى ، اقوام دلسوز و مهربانى دارند كه براى ايشان دعا مى كنند، صدقه مى دهند و به فكر آنان مى باشند. اين طبق هاى نور از طرف آنها براى اموات فرستاده مى شود، اما من يك اولاد غير صالح و ناخلف دارم كه به فكرم نيست ، هديه و صدقه اى برايم نمى فرستد، از اين جهت طبقى از نور ندارم و در ميان اموات و همسايگانم خجلت زده و شرمنده ام .
ابى قلابه گويد: وقتى از خواب بيدارم شدم ، پيش فرزندش رفتم و داستان را برايش نقل كردم : وقتى پسر از قضيه پدر آگاه شد. گفت : ابى قلابه ! به دست تو، توبه مى كنم و دست از گناه و معصيت مى كشم و بعد از آن روز، مشغول عبادت و بندگى خداوند شد و دائما براى پدرش خيرات و صدقات مى داد و براى او دعا مى كرد.
ابى قلابه گويد: بعد از مدتى باز همان خواب را ديدم كه همه اموات در مقابلشان طبق هايى از نور است اما طبقى كه در مقابل همسايه ام مى باشد از همه بهتر و نورش بيشتر و مثل خورشيد همه جا را روشن كرده است .
وقتى چشمش به من افتاد گفت : اى ابى قلابه ! خداوند به تو جزاى خير عنايت فرمايد كه باعث شدى فرزند من عوض شود و ديگر گناه نكند و براى من صدقه و خيرات دهد و به واسطه همين ها من از آتش نجات پيدا كنم و از خجلت دوستان و همسايگان بيرون آيم .(222)