نقل شده است : در اصفهان يكى از بازرگانان ثروتمند وفات يافت ، در مراسم كفن و دفن و تشييع جنازه او گروهى از مردم سر شناس حضور يافتند. بزرگ او هنگام دفنش از نزديك شركت جست و مطابق معمول ، همه از گورستان به خانه بازگشتند. صبح روز بعد همان فرزند، موقعى كه لباسش را پوشيد دريافت كه ساعت گرانبهاى بغلى او گم شده است !
چون ساعت از جنس طلا بود و آن را با دانها الماس زينت كرده بودند فورا جستجو آغاز شد. ولى آن را نيافتند و پس از مشاوره و گفت و گوى موشكافانه كه ميان اهل منزب به عمل آمد، كنيز سياه پوستى را كه خانه زاد آنها بود، دزد ساعت تشخيص دادند و او را محاكمه كردند. آن زن بينوا و بى گناه هر چه انكار كرد با خشونت و سخت گيرى بيشترى مواجه گرديد تا آن جا كه به ((داغ و درقش )) كشيده شد و آن مسكين بى دفاع را با ميله اى از آهن گداخته آن قدر شكنجه كردند تا به حال بى هوشى افتاد.
چند خانه آن طرف تر، خانم نيكوكارى كه سر شناس اهل محل بود در عالم خواب بازرگان را ديد كه با حالت نگران و مضطرب پيش روى او ظاهر شد و گفت : الان بايد جاى ديگرى باشم اما به خاطر آن كنيز بى گناه پيش تو آمده ام (ولى خانم كه از سخنان او مطلبى را به خاطر نمى آورد چون از واقعه گم شدن ساعت خبر نداشت از وى سئوال كرد: موضوع كنيز چيست ؟
روح بازرگان گفت : ساعت پسر بزرگم موقع به خاك سپردن من گم شده است و حالا آنها خدمت گذارشان را شكنجه مى كنند. فردا به خانه ما برويد و به فرزند من بگوييد: وقتى جسد مرا توى قبر مى گذاشتى هنگامى كه خم شده بودى ، ساعت از جيب جليقه ات بيرون لغزيد و چون قبلا زنجيرش رها شده بود ساعت توى قبر افتاد و هيچ كس ملتفت اين موضوع نشد، فورا برويد از مجتهد اجازه نبش قبر بگيريد و ساعت را كه روى كفن من افتاده است برداريد.
آن خانم به خانه بازرگان رفت و خواب خود را براى اهل منزل بيان كرد: چون همه به درستى و ايمان او اعتقاد داشتند عازم نبش قبر شدند. چون آبرو و شايد زندگى آن كنيز سياه پوست در ميان بود مجتهد هم اجازه نبش قبر داد و ساعت را در همان محلى كه روح بازرگان در عالم خواب گفته بود پيدا كردند.(356)