نقل شده است : در اول سلطنت رضا خان پهلوى ، در قزوين يك نفر از دنيا رفت ، يك زن و سه فرزند كوچك از او باقى ماند، اين زن پس از مرگ شوهر هر چه داشت فروخت و خرج فرزندانش كرد.
حتى خانه مسكونى خود و بچه ها را به مبلغ يك صد تومان به يك مرد يهودى فروخت و بچه ها را به خانه استيجارى انتقال داد.
زن ، شوهر خود را در خواب ديد كه به او گفت : چرا خانه را فروختى و بچه هاى مرا بيچاره كردى ؟ جواب داد: چاره اى نداشتم بچه ها از گرسنگى مى مردند. شوهر به او گفت : در زير پله چهارم كه به طبقه بالا مى رود يك كوزه دفن كه در آن يك صد تومان پول است . صبح برو و آن پول را بيرون آور و خانه را پس گير.
زن از خواب بيدار شد و اول صبح رفت در خانه يهودى را زد و جريان را به او گفت : مرد يهودى قبول نكرد و گفت : خانه ام خراب مى شود. زن شروع كرد به داد و فرياد كردن ، در اثر فرياد او مردم جمع شدند، زن خواب خود را براى آنان هم نقل كرد:
مردم به يهودى گفتند: بگذار پله چهارم كنده شود اگر شود اگر خواب اين زن دروغ بود ما آن را تعمير مى كنيم . وقتى پله را خراب كدند ديدند يك كوزه بيرون آمد و در آن يك شهربانى از اين قضيه اطلاع پيدا كرد و گفت : اين پول گنج به حساب مى آيد و تعلق به دولت دارد و پول را ضبط كرد.
زن به مقامات قضايى شكايت كرد و پرونده از دادگاه قزوين به دادگسترى تهران ارجاع شد.
ماءمورين قضايى تهران پس از بررسى لازم گفتند: اين پول را شوهرش به او و بچه هايش داده است و صلاح در اين مى باشد كه ما هم آن را به او رد كنيم و پول را براى خرجى فرزندانش به زن تحويل مى دهند.(357)