روزى حجاج بن يوسف ثقفى در بازار گردش مى كرد، شيرفروشى را مشاهده كرد، با خود صحبت مى كند در گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد مى گفت اين شير را مى فروشم درآمدش فلان قدر خواهد شد استفاده ى آنرا با درآمدهاى آينده رويهم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد يك ميش تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه ى درآمد آن سرمايه ى تازه اى مى شود بالاخره با يك حساب دقيق به اينجا رسيد كه پس از چند سال ديگر سرمايه دارى خواهم شد مقدار زيادى گاو و گوسفند خواهم داشت .
آنگاه دختر حجاج بن يوسف را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود، همينكه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورده به زمين ريخت .
حجاج جلو آمد به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه جانانه بر پيكرش بزنند، شيرفروش از ريختن شيرها كه سرمايه كاخ آرزويش بود خاطرى افسرده داشت از حجاج پرسيد براى چه مرا بى تقصير مى زنيد، حجاج گفت مگر نه اين بود كه اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى .