بالاخره، سقراط به مرگ، محكوم شد . اكنون او بايد خود را براى مرگ آماده كند. كسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند كه از عقايد خود دست بردارد تا حكم دادگاه درباره او اجرا نشود.
سقراط، گفت: هرگز به حقيقت، پشت نمىكنم . من آنچه را كه فهميدهام، گفتهام و از آن، دست بر نخواهم داشت .
گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب ميل آنان بگو . پس از آن كه آزاد شدى، باز به عقايد و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنين نخواهم كرد . من مرگ را پذيرايم، ولى دروغ را تن نمىدهم.
شاگردانش، گريه مىكردند و ضجه مىزدند . يكى از آن ميان گفت:اى استاد!اكنون كه دل به مرگ دادهاى و خود را براى سفر آخرت آماده مىكنى، ما را بگوى كه پس از مرگت، تو را در كجا و چگونه، به خاك بسپاريم . سقراط تبسم كرد و گفت: ((پس از مرگ، اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد.))
شاگردان دانستند كه استاد، در آخرين لحظات عمر خويش نيز، به آنان درس معرفت مىدهد و دريافتند كه پس از مرگ انسان، آنچه باقى مىماند، خود او نيست؛ بلكه مقدارى گوشت و استخوان است كه اگر به سرعت، آن را در جايى دفن نكنند، فاسد خواهد شد.
سقراط به آنان آموخت كه آدمى، پس از مرگ، به جايى مىرود كه زندگان، او را نمىيابند و آنچه از او ميان مردم، باقى مىماند، جسمى است كه ديگر، ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از اين رو به شاگردانش گفت: اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد . يعنى شما مرا نخواهيد يافت تا در اين انديشه باشيد كه كجا و چگونه دفن كنيد.