روزى دوستان يحيى بن معاذ، از هر درى سخنى مىگفتند و يحيى، مىشنيد و هيچ نمىگفت . يكى از آن ميان گفت: دنيا چون به مرگ آلوده است و عاقبت آن گور است، به جوى نيرزد.
آن يكى مىگفت خوش بودى جهان – – گر نبودى پاى مرگ اندر ميان
يحيى به سخن آمد و گفت: خطا گفتيد. اگر مرگ نبود، دنيا به هيچ نمىارزيد. گفتند: چرا؟ گفت: مرگ، پلى است كه دوست را به دوست مىرساند .كسى خواهد كه تا ابد در فراق باشد و روى دوست نبيند؟ حسرت مردگان آن نيست كه مردهاند؛ حسرتشان آن است كه زاد با خود نياوردهاند . مرگ، تو را از چاهى، به صحرا مىاندازد و از تنگنايى به فراخى. آغاز است، نه پايان؛ منزل است نه مقصد؛ صبح است نه شام . ?