33. دروغگويى جهانگردها
شيادى (118) بر زلف سرش ، گيسوهايى بافت ((و خود را به شكل علويان (فرزندان على عليه السلام ) در آورد، با توجه به اينكه بافتن گيسو در آن عصر در ميان فرزندان على عليه السلام معمول بود )) او با اين كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به ميان كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصيده اى (كه سراينده اش شاعر ديگر بود) خواند و وانمود كرد كه آن قصيده را او سروده است .(119)
شاه او را تشويق كرد و جايزه فراوان به او بخشيد.
يكى از نديمان (همنشينان ) شاه كه در آن سال از سفر دريا باز گشته بود، گفت : ((من اين شخص (شياد ) را در عيد قربان در شهر بصره ديدم . )) معلوم شد كه او به حج نرفته و حاجى نيست .
يكى از حاضران ديگر گفت : من اين شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطيه (كنار فرات ) مى زيست . بنابراين او علوى نيست .
قصيده او را نيز در ديوان انورى (120) يافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعيد نمايند تا آن همه دروغ پياپى نگويد.
او در اين لحظه به شاه رو كرد و گفت : ((اى فرمانرواى روى زمين ، اجازه بده يك سخن ديگر به تو بگويم ، اگر راست نبود به هر مجازاتى كه فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببينم آن سخن چيست ؟
شياد گفت :
غريبى گرت ماست پيش آورد |
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ |
اگر راست مى خواهى از من شنو |
جهان ديده ، بسيار گويد دروغ (121) |
شاه با شنيدن اين سخن خنديد و گفت : ((او از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از اين سخن ، نگفته است . ))
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شياد است به او ببخشند تا او با خوشى از آنجا برود.