شخصى در مسجد سنجار (شهرى در سه منزلى موصل ) براى درك استحباب اذان ، اذان مى گفت ، ولى صداى او به گونه اى ناهنجار بود كه شنوندگان ناراحت گشته و از او دور مى شدند، صاحب آن مسجد، اميرى عادل و پاكنهاد بود و نمى خواست دل او را با بيرون كردن نامحترمانه او را برنجاند، ولى او را خواست و به او چنين گفت :
((اى جوانمرد! اين مسجد داراى اذان گوهاى قديمى است ، كه براى هر كدام پنج دينار را (به عنوان حقوق ماهيانه ) تعيين كرده ام ، ولى به تو به دينار مى دهم كه از اينجا بجاى ديگر بروى .))
اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسيدند، و او از شهر سنجار بجاى ديگر رفت ، مدتى از اين ماجرا گذشت ، تا اينكه روزى آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را ديد، نزدش آمد و گفت : ((حيف بود كه مرا از آن مسجد با ده دينار، بجاى ديگر فرستادى ، زيرا اينجا كه رفته ام ، به من بيست دينار مى دهند تا جاى ديگر روم ، ولى نمى پذيرم .)) صاحب مسجد در حالى كه بلند مى خنديد و از خنده روده بر شده بود، به او گفت : ((هان ! مواظب باش كه تا پنجاه دينار نگرفتى از آنجا بيرون نرو!!))
به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل |
چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل (324) |