خبر دارى اى استخوان قفس |
كه جان تو مرغى است نامش نفس |
چو مرغ از قفس رفت و بگسست فيد |
دگر ره نگردد به سعى تو صيد |
نگهدار فرصت كه عالم دمى است |
دمى پيش دانا به از عالمى است |
سكندر كه بر عالمى حكم داشت |
در آندم كه مى رفت عالم گذاشت |
ميسر نبودش كز او عالمى |
ستانند و مهلتش دهندش دمى |
برفتند و هر كس در او آنچه كشت |
نماند بجز نام نيكو و زشت |